چهره روی پنجره

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قتل در آخرین خانه / فصل 18

چهره روی پنجره

توضیح مختصر

پوآرو حقیقت رو فهمیده و تصمیم گرفته یک نمایش در خونه ی آخر اجرا کنه و حقیقت رو آشکار کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هجدهم

چهره روی پنجره

به اندازه‌ای بد شانس بودم که با تب بیدار شدم. از موقعی که یکبار مالاریا گرفتم، گهگاهی تب میکردم. در نتیجه بیشتر روز رو در صندلی راحتی بزرگ با یه پتو رو زانوهام خوابیدم. پوآرو هر دو یا سه ساعت یک بار، پر از انرژی میومد و پیشرفت‌ها رو گزارش میداد. “چطوری دوست من؟ چقدر باهات همدردی می‌کنم. ولی شاید خوب شد. در نمایشی که دارم اجرا می‌کنم، ممکن بود نتونی به خوبی بازی کنی. تازه سفارش یه تاج گل دادم- یه تاج بزرگ پر از زنبق، دوست من. بهترین گل برای مراسم خاکسپاری. زنبق‌های خیلی زیاد. و کارتی که روش نوشته: “با تأسف بسیار،

از طرف هرکول پوآرو.” وای! عجب نمایش خنده‌داری!” و بعد دوباره رفت.

“تازه یک مکالمه خیلی غم‌انگیز با مادام رایس داشتم “ اطلاعات بعدیش بود، و اضافه کرد که اون خیلی شیک لباس مشکی پوشیده بود. “بهم گفت: دوست بیچاره من،

عجب فاجعه‌ای! نیک پر از زندگی بود،

غیر ممکنه فکر کنی مرده. گفتم: موافقم. همینطوره شوخی مرگه که جوون‌هایی مثل اون رو می‌بره

و پیر و بی‌مصرف‌ها می‌مونن.”

عصر دیر هنگام بود که دوباره دیدمش.

گفت: “برای شام رسمی لباس نمیپوشم. باید نقش مردی غمگین رو بازی کنم میفهمی؟ من از شکستم در حفاظت از مادمازل نیک، خرد شدم. به سختی شام میخورم، ولی تو اتاق خودم، کیک‌هایی که از نونوایی خریدم رو میخورم. و تو؟”

با ناراحتی گفتم: “فکر می‌کنم کمی داروی بیشتر.”

“هاستینگز بیچاره‌ی من. شجاع باش همه چیز فردا خوب میشه. و فردا، اگه اشتباه نکنم اتفاقات مشخصی میفته مگر- مگر اینکه از اول تا آخر اشتباه کرده باشم. امیدوارم فردا یه چیزی با پست برسه.”

صبح با احساس ضعف بیدار شدم، ولی تب رفته بود. همچنین خیلی احساس گرسنگی میکردم. پوآرو و من توی اتاق نشیمن صبحانه خوردیم.

خوب؟وقتی به نامه‌هاش نگاه میکرد، گفتم: “

پست چیزی که انتظارش داشتی رو برات آورده؟”

یه نامه به طرف من هُل داد. گزارش یک کارشناس بود که ازش خواسته شده بود نقاشی نیکولاس باکلی پیر رو که لازاروس ۵۰ پوند براش پیشنهاد داده بود، آزمایش کنه. اظهار کرده بود حداکثر ۲۰ تا ارزش داره.

پوآرو گفت: “چه اشتباهی در قضاوت برای یه مرد جوون باهوش،” و یک پاکت نامه‌ی دیگه برداشت.

من پست خودم رو باز کردم. اولی اطلاعاتی درباره یه جلسه‌ی مرتبط با ارواح بود.

اظهار کردم: “اگه بقیه‌ی چیزها شکست بخوره، باید بریم پیش عالم‌های غیر مادی و ازشون بخوایم قاتل رو پیدا کنن. میگن وقتی صدا میزنن، روح قربانی برمیگرده و اسم قاتل رو میگه.”

پوآرو گفت: “به ما کمک نمیکنه. شک دارم که ماجی باکلی میدونست کی بهش شلیک کرده. خوب! درباره حرف زدن مرده حرف زدی، و این هم یه نامه از طرفش.”

از طرف خانم باکلی بود و به شرح زیر نوشته شده بود:

آقای پوآروی عزیز

وقتی برگشتم نامه‌ای که توسط بچه‌ی بیچاره‌ام که روزی که به سنت لو رسیده بود، نوشته بود رو پیدا کردم. چیزی که مورد توجه شما باشه توش نیست ولی فکر کردم شاید بخواید ببینینش.

بخاطر مهربونی‌تون ازتون ممنونم.

ارادتمند شما

جین باکلی

نامه‌ی ماجی اشک به چشمم آورد. خیلی ساده بود و بدون فکر فاجعه:

مادر عزیز،

سالم رسیدم. سفر خیلی راحتی بود و تمام راه تا اکستر فقط دو نفر توی کوپه بودن.

اینجا هوا خیلی خوبه. نیک به نظر خیلی خوب و خوشحال میرسه، شاید کمی نگرانه، ولی نمی‌فهمم چرا باید برام تلگراف می‌فرستاد تا بلافاصله بیام. سه‌شنبه خیلی هم خوب میشد.

برای چایی می‌خوایم بریم پیش همسایه‌ها. اونها استرالیایی هستن و نیک میگه مهربونن، ولی آدم‌هایی که بهش بخورن، نیستن. این نامه رو با صندوق کنار دروازه پست می‌کنم، بعد به پست میرسه. دوباره فردا می‌نویسم.

دختر دوستدار شما،

ماجی.

پوآرو به آرومی گفت: “صدای مرده،

و بهمون هیچی نمیگه.”

اظهار کردم: “صندوق کنار دروازه جایی هست

که کرافت میگه وصیت‌نامه رو پست کرده. هیچ چیز جالبی بین نامه‌هات نیست؟”

“هیچی، هاستینگز. من خیلی ناراحتم. هنوز در تاریکی‌ام. هیچی نفهمیدم.”

همون لحظه تلفن زنگ زد. پوآرو رفت که جواب بده. بلافاصله هیجان شدید رو روی صورتش دیدم هر چند اون خودش در طول مکالمه انقدر کم حرف زد که نفهمیدم درباره چی بود. بعد تلفن رو گذاشت و به جایی که من نشسته بودم برگشت.

“مسیو چارلز وایسه بود. امروز صبح یک وصیت‌نامه که توسط دخترخالش، دوشیزه باکلی، به تاریخ ۲۵ فوریه امضا کرده، دریافت کرده.”

“چی؟ فکر می‌کنی داره حقیقت رو میگه، پوآرو؟”

“داری ازم میپرسی که فکر می‌کنم تمام مدت وصیتنامه رو داشته، هاستینگز؟ خوب، کمی عجیبه. ولی بهت گفتم اگه مادمازل نیک بمیره، حتماً پیشرفتی حاصل می‌کنیم، و بفرما!”

گفتم: “عجیبه. فکر می‌کنم همون وصیتنامه است که فردریکا رایس رو وارث همه چیز کرده، به غیر از خونه‌ی آخر؟”

“مسیو وایسه چیزی درباره محتویاتش نگفت. ولی بهم گفت شاهدهایی داشته- الن ویلسون و شوهرش.”

بدون هیچ دلیل واقعی تکرار کردم: “پس به مشکل قدیمیمون برگشتیم. فردریکا رایس. فردریکا رایس. یه اسم قشنگ.”

پوآرو با عدم تأیید گفت: “قشنگ‌تر از فرِدی.”

گفتم: “کوتاه شده‌های زیادی برای فردریکا وجود نداره. مثل مارگارت نیست که میتونی نصف دوجین اسم براش داشته باشی: ماجی، مارگوت، ماج، مارجی، مج، پجی.”

“درسته. حالا اون نامه از طرف مادمازل ماجی- می‌خوام دوباره نگاش کنم. یه چیزی در اون به نظر کمی عجیب می‌رسید.”

وقتی من بیرون از پنجره، کشتی‌های توی خلیج رو تماشا می‌کردم، دوباره برای خودش خوندش. یهو، یه صدایی شنیدم. برگشتم. پوآرو سرش رو ببین دستاش گرفته بود و جلو و عقب تکون میخورد. “آه! من کور بودم- کور. پیچیده؟ نه، نه. این پرونده ساده است. بی نهایت ساده است. من هیچی نمی‌دیدم- هیچی حالا تمام چیزهایی که منو گیج کرده بودن- تمام چیزهایی که به نظر کمی غیرطبیعی می‌رسیدن، سر جاشون قرار گرفتن.”

“منظورت اینه که همه چیز رو میدونی؟”

“تقریباً همه چیز رو،

دوست من به خاطر میاری مادمازل نیک گفت میخواد یک نمایش در خونه آخر اجرا کنه؟ امشب ما یک نمایش در خونه آخر اجرا می‌کنیم. ولی توسط هرکول پوآرو ارائه میشه و مادمازل نیک نقشی برای ایفا خواهد داشت.” یهو لبخند زد. “هاستینگز، یک روح در این نمایش وجود خواهد داشت. بله یک روح. نه، دیگه بیشتر از این نمیگم. امشب، هاستینگز، حقیقت رو آشکار می‌کنیم. ولی حالا، کار زیادی برای انجام هست کار زیادی برای انجام.” با عجله از اتاق بیرون رفت.

متن انگلیسی فصل

Chapter eighteen

The Face at the Window

I was unfortunate enough to wake up with a fever. I have had occasional fevers ever since I once had malaria.

As a result, I spent most of the day sleeping in a large armchair with a blanket over my knees. Every two or three hours or so, Poirot would come in, full of energy, and report progress. ‘How are you, mon ami? How I sympathize with you. But it is a good thing, perhaps.

The play that I am putting on - you would not act as well as I do. I have just ordered a wreath - a huge wreath of lilies, my friend. The best flower for funerals. Large quantities of lilies. And the card with it says, “With greatest regret. From Hercule Poirot.” Ah! What a comedy!’ And then he left again.

‘I’ve just had a very sad conversation with Madame Rice,’ was his next piece of information, adding that she was very well dressed in black. ‘“My poor friend,” she says to me. “What a tragedy! Nick, was so full of life. It’s impossible to think of her as dead.” I agree. “It is”, I say, “the joke of death to take the young like that. The old and useless are left.”’

It was late afternoon when I next saw him.

‘I will not dress formally for dinner,’ he said. ‘I must play the part of the unhappy old man, you understand. I am broken by my failure to guard Mademoiselle Nick. I will eat hardly any dinner - but in my own room I will eat some cakes I bought at a bakery. And you?’

‘Some more medicine, I think,’ I said sadly.

‘My poor Hastings. Take courage, all will be well tomorrow. And tomorrow, if I am not mistaken, certain things will happen - or else, or else I am wrong from start to finish. I have hopes of something arriving in tomorrow’s post.’

I woke in the morning feeling weak but the fever had gone. I also felt very hungry. Poirot and I had breakfast served in our sitting room.

‘Well?’ I said as he looked through his letters. ‘Has the post brought what you expected?’

He pushed a letter across to me. It was a report by an expert who he had asked to examine the picture of old Nicholas Buckley that Lazarus had offered fifty pounds for. It stated that it was worth twenty at most.

‘What a mistake in judgment for a clever young man,’ Poirot said and picked up another envelope.

I opened my own mail. The first was information about a spiritualist meeting.

‘If all else fails, we must go to the spiritualists and ask them to find the killer,’ I remarked. ‘They say that when called, the spirit of the victim comes back and names the murderer.’

‘It would not help us,’ said Poirot. ‘I doubt if Maggie Buckley knew who it was who shot her. Well! You talk of the dead speaking, and here is a letter from her.’

It was from Mrs Buckley and read as follows:

‘Dear Mr Poirot,

On my return I found a letter written by my poor child the day she arrived at St Loo. There is nothing of interest to you, but I thought perhaps you would like to see it.

Thanking you for your kindness,

Yours sincerely,

JEAN BUCKLEY.’

Maggie’s letter brought tears to my eyes. It was so very ordinary and with no thought of tragedy:

‘Dear Mother,

I arrived safely. It was quite a comfortable journey and there were only two people in the carriage all the way to Exeter.

It is lovely weather here. Nick seems very well and happy - a little nervous, perhaps, but I cannot see why she should have sent a telegram for me to come immediately. Tuesday would have been perfectly all right.

We are going to tea with some neighbors. They are Australians and Nick says they are kind but not really her type of people. I will post this in the box by the gate, then it will catch the post. I’ll write again tomorrow.

Your loving daughter,

MAGGIE.’

‘The voice of the dead,’ said Poirot, quietly. ‘And it tells us - nothing.’

‘The box by the gate,’ I remarked. ‘That’s where Croft said he posted the will. Is there nothing else of interest among your letters?’

‘Nothing. Hastings, I am very unhappy. I am still in the dark. I understand nothing.’

At that moment the telephone rang. Poirot went over to answer it. Immediately I saw the intense excitement on his face, although he himself said so little during the conversation that I could not understand what it was about. Then he put the phone down and came back to where I was sitting.

‘That was Monsieur Charles Vyse. This morning he received a will signed by his cousin, Miss Buckley, dated February 25th.’

‘What? Do you think he is speaking the truth, Poirot?’

‘Are you asking if I think that he has had it all this time, Hastings? Well, it is all a little strange. But I told you if Mademoiselle Nick was dead, we should have developments - and here they are!’

‘Extraordinary,’ I said. ‘I suppose this is the will which makes Frederica Rice heir to everything except End House?’

‘Monsieur Vyse said nothing about the contents. But it was witnessed, he tells me, by Ellen Wilson and her husband.’

‘So we are back at the old problem. Frederica Rice. Frederica Rice,’ I repeated for no real reason. ‘A pretty name.’

‘Prettier than Freddie,’ said Poirot with disapproval.

‘There aren’t many short forms of Frederica,’ I said. ‘It’s not like Margaret where you can have half a dozen - Maggie, Margot, Madge, Marjie, Meg, Peggie.’

‘True. Now that letter from Mademoiselle Maggie - I want to look at it again. Something in it seemed a bit strange.’

He read it again to himself as I looked out of the window, watching the yachts in the bay. Suddenly I heard a noise. I turned round. Poirot was holding his head in his hands and moving backwards and forwards. ‘Oh! But I have been blind - blind. Complicated?

No, no. This case is simple - extremely simple. And I saw nothing - nothing. Now all the things that have puzzled me, all the things that have seemed a little unnatural - they all have their place.’

‘You mean - you know everything?’

‘Nearly everything. My friend, do you remember that Mademoiselle Nick said she wanted to put on a play at End House? Tonight, we put on a play in End House. But it will be produced by Hercule Poirot and Mademoiselle Nick will have a part to play in it.’ He smiled suddenly. ‘Hastings, there will be a spirit in this play.

Yes, a ghost. No, I will say no more. Tonight, Hastings, we will reveal the truth. But now, there is much to do - much to do.’ He hurried from the room.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.