نامه‌ها

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قتل در آخرین خانه / فصل 13

نامه‌ها

توضیح مختصر

پوآرو نامه‌های عاشقانه‌ی مایکل رو به نیک پیدا می‌کنه و تو یکی از نامه‌ها نوشته که در صورت مرگ همه چیز رو به نیک میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

نامه‌ها

وقتی الن از اتاق بیرون رفت، پوآرو متفکر به نظر رسید.

“چرا درباره مکان مخفی سؤال کردی؟” گفتم:

“یه فکری داشتم، هاستینگز. اگه J غریبه‌ای که در لیست مظنونینم گذاشتم، واقعاً وجود داشته باشه چی؟ فرض کن اون J بنا به دلایلی به الن مربوطه،

شب گذشته میاد خونه. خودش رو در مکان مخفی تو این اتاق قایم میکنه. یه دختر رد میشه و اون فکر می‌کنه نیکه. پشت سرش میره بیرون و بهش شلیک میکنه. هر چند حالا میدونیم که هیچ مکان مخفی وجود نداره و اینکه شب گذشته الن کاملاً تصادفی تصمیم گرفته تو آشپزخونه بمونه. بیا، بذار دنبال وصیتنامه‌ی مادمازل نیک بگردیم.”

در کتابخونه، یه میز تحریر بزرگ مدل قدیمی بود. توش و روش رسیدها و فیش‌ها قاطی شده بودن. نامه‌های دعوت، نامه‌های که درخواست پرداخت حساب کرده بودن و نامه‌های دوستان بود.

پوآرو با عبوسی گفت: “این کاغذها رو مرتب می‌کنیم با نظم و متد.”

نیم ساعت بعد، با نگاهی خوشایند در چهره‌اش عقب نشست. میز تحریر کاملاً مرتب شده بود. گفت: “حداقل یه چیز خوبه. به قدری با دقت همه چیز رو از نظر گذروندیم، که هیچ احتمالی وجود نداره چیزی رو از دست داده باشیم.”

“موافقم. نه اینکه چیز زیادی پیدا کرده باشیم.”

“به غیر از احتمالاً این.” پوآرو یه نامه رو انداخت این طرف. یه دست نوشته‌ی بزرگ نامرتب بود.

عزیزم،

مهمونی حیرت‌آور بود. عاقل بودی که به اون چیز دست نزدی- ترک کردنش خیلی سخته. به یه دوست پسر نامه می‌نویسم که سریعاً بیشتر بفرسته.

از آن تو

فردی

پوآرو متفکرانه گفت: “به تاریخ فوریه گذشته هست. البته مواد مصرف میکنه. کافیه به چشماش نگاه کنی

و بعد اون حالات متغیرش. ولی فکر نمی‌کنم مادام رایس یک معتاد واقعی باشه. اون در اوایلشه، نه آخرش.”

“و نیک؟”

“فکر نمی‌کنم اون مواد مصرف کنه.”

“از این بابت خوشحالم.”

یک میز در اتاق نیک بود، ولی چیزهای کمی توش بود. دوباره اینجا هیچ نشانی از وصیتنامه نبود. پوآرو داشت کشوها رو می‌گشت.

با خجالت گفتم: “مطمئناً پوآرو اونا لباس زیر هستن. فکر نمی‌کنی- منظورم اینه که- به سختی میتونیم…”

خندید. “هاستینگز بیچاره‌ی من تو به دوره‌ی ویکتوریا تعلق داری! اگه مادمازل نیک اینجا بود، اینطور بهت می‌گفت. و اگه مادمازل نیک می‌خواست چیزی رو قایم کنه، اینجا قایم می‌کرد. آه!” یک بسته نامه که با یه روبان صورتی بسته شده بودن رو بالا گرفت. “فکر می‌کنم نامه‌های عاشقانه از آقای مایکل ستون.” کاملاً به آرومی شروع به باز کردن نامه‌ها کرد.

داد زدم: “پوآرو! واقعاً نمیتونی اینکارو بکنی. بازی نیست.”

“من بازی نمیکنم، دوست من. دارم دنبال یه قاتل میگردم. نگران‌ نباش- احتمالاً الن همشون رو خونده!”

نامه‌ها از زمستون گذشته شروع می‌شدن.

روز سال نو

عزیزم،

سال نوئه و شگفت‌انگیزتر از اونه که حقیقت داشته باشه- که باید دوستم داشته باشی. زندگیم رو کاملاً متفاوت کردی. باور دارم که هر دو میدونستیم- از همون لحظه‌ی اولی که همدیگه رو دیدیم. سال نو مبارک، دختر دوست‌داشتنی من.

همیشه مال تو، مایکل.

دوم مارس

عزیزترین عشق

چقدر آرزو می‌کنم بیشتر می‌دیدمت. از تمام این مخفی‌کاری متنفرم ولی صادقانه عمو متیو واقعاً از ازدواج‌های زودهنگام متنفره، برای اینکه شغل و حرفه‌ی یه مرد رو نابود میکنه. تو هیچ وقت مال منو نابود نمی‌کنی، تو فرشته عزیز! مال تو، مایکل.

هجدهم آوریل

عزیزترین،

همه چیز قطعی شده. اگه موفق بشم (و موفق هم میشم)، قادر خواهم بود با عمو متیو قاطع باشم. نگرانم نباش. این قضیه نصف اون قدری که به نظر می‌رسه هم خطرناک نیست. و حالا که میدونم نسبت به من احساس داری، کشته نمیشم. همه چیز درست میشه، عزیزم. به مایکلت اعتماد کن.

آخری بدون تاریخ بود.

عزیزترین،

خوب، فردا میرم: واقعاً هیجان‌زده‌ام و مطمئن از موفقیت. البته ریسک هست، ولی در حقیقت تمام زندگی ریسکه. ضمناً، یه نفر گفت باید یه وصیتنامه بنویسم، پس من هم نوشتم- روی نصف ورق از یه برگ یادداشت- و به وایت‌فیلد پیر، وکیل خانواده فرستادم. یه نفر یه موقعی بهم گفته بود که یک مرد وصیت‌نامه‌اش رو با سه کلمه نوشته بود: “همه چیز به مادر و قانونی بود. وصیتنامه‌ی من کمی شبیه اون بود و به خاطر آوردم در حقیقت اسمت ماگدالاست! چند تا از دوستانم شاهدش شدن. ولی عزیزترینم، حالم کاملاً خوب خواهد بود. شب بخیر و خدا همراهت مایکل.

پوآرو دوباره نامه‌ها رو روی هم تا کرد.

“میبینی، هاستینگز؟ حالا میدونیم که مایکل یه وصیتنامه نوشته و تمام داراییش رو به مادمازل نیک داده و به صورت نوشته هم ثبت شده. و با نامه‌ها که با بی‌دقتی قایم شدن، هر کسی می‌تونست اونا رو بخونه. الن، مطمئناً. قبل اینکه بریم، یه امتحان کوچیکش می‌کنیم.”

وقتی اومدیم طبقه‌ی پایین، الن داشت راهرو رو تمیز می‌کرد. پوآرو گفت: “می‌دونی، فکر کنم اون دوشیزه باکلی با هوانورد، مایکل ستون نامزد بود؟”

خیلی متعجب به نظر رسید. “چی؟ اونی که تو روزنامه‌ها هست؟‌ خوب، نه، من نمی‌دونستم!”

وقتی اومدیم بیرون، اشاره کردم: “تعجب کامل و مطلقش به نظر من خیلی قانع‌کننده بود.”

“بله،

پوآرو گفت:‌ واقعی به نظر می‌رسید. هاستینگز، خوشم نمیاد. یه چیزی اینجا هست که من نمی‌فهمم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter thirteen

Letters

When Ellen left the room, Poirot looked thoughtful.

‘Why were you asking about a secret hiding place?’ I said.

‘I had an idea, Hastings. What if J, the stranger I put on the suspects list, really exists? Suppose, for some reason connected with Ellen, that J. comes to the house last night. He conceals himself in a secret hiding place in this room.

A girl passes through that he thinks is Nick. He follows her out - and shoots her. However, now we know that there is no hiding place and that Ellen decided to remain in the kitchen last night by pure chance. Come, let us search for the will of Mademoiselle Nick.’

In the library there was a large old-fashioned writing table. In it and on it bills and receipts were mixed up together. There were letters of invitation, letters asking for accounts to be paid, letters from friends.

‘We will arrange these papers’, said Poirot sternly, ‘with order and method.’

Half an hour later, he sat back with a pleased look on his face. The writing table was all tidy. ‘One thing is good at least,’ he said. ‘We have gone through everything so carefully that there is no possibility that we have missed anything.’

‘I agree. Not that we have found much.’

‘Except possibly this.’ Poirot threw across a letter. It was in large untidy handwriting.

‘Darling,

Party was marvelous. You were wise not to touch that stuff-it’s too hard to give up. I’m writing to the boyfriend to send more quickly.

Yours,

FREDDIE.’

‘Dated last February,’ said Poirot thoughtfully. ‘She takes drugs, of course. You have only to look at her eyes. And then there are her changeable moods. But I do not think Madame Rice is a real addict. She is at the beginning - not the end.’

‘And Nick?’

‘I do not think she takes drugs.’

‘I’m glad of that.’

There was a desk in Nick’s room, but little was kept in it. Here again, there was no sign of a will. Poirot was going through some drawers.

‘Surely, Poirot,’ I said embarrassed, ‘those are underclothes. Don’t you think - I mean - we can hardly.’

He laughed. ‘My poor Hastings, you belong to the Victorian era! Mademoiselle Nick would tell you so if she were here. And Mademoiselle Nick, if she wished to hide anything, would hide it here. Ah!’

He held up a packet of letters tied with a pink ribbon. ‘The love letters of Mr Michael Seton, I think.’ Quite calmly he began to open the letters.

‘Poirot,’ I cried. ‘You really can’t do that. It isn’t playing the game.’

‘I am not playing a game, mon ami. I am hunting down a murderer. Don’t worry - Ellen has probably read all of them!’

The letters began last winter.

New Year’s Day

‘Darling,

It’s New Year and it seems too wonderful to be true - that you should love me. You’ve made all the difference to my life. I believe we both knew - from the very first moment we met. Happy New Year, my lovely girl.

Yours for ever, MICHAEL.’

March 2nd

‘Dearest Love,

How I wish I could see you more often. I hate all this hiding, but honestly, Uncle Matthew really hates early marriages because they destroy a man’s career. You could never destroy mine, you dear angel! Yours, MICHAEL’

April 18th

‘Dearest,

The whole thing is fixed. If I succeed (and I will succeed), I will be able to be firm with Uncle Matthew. Don’t worry about me. The thing isn’t half so dangerous as it sounds. And I couldn’t get killed now that I know you have feelings for me. Everything will be all right, sweetheart. Trust your Michael.’

The last was undated.

‘Dearest,

Well, I’m off tomorrow: Feeling really excited and certain of success. There’s a risk, of course, but all life’s a risk really. By the way, somebody said I ought to make a will, so I have - on a half sheet of notepaper - and sent it to old Whitfield, the family lawyer.

Somebody once told me that a man made a will of three words “All to Mother”, and that was legal. My will was rather like that - and I remembered your name was really Magdala!

A couple of my friends witnessed it. But dearest, I will be perfectly all right. Good night and God bless you, MICHAEL’

Poirot folded the letters together again.

‘You see, Hastings? We now know that Michael made a will which left everything he owned to Mademoiselle Nick and it is recorded in writing.

And with the letters carelessly hidden like that, anyone could read them. Ellen, most certainly. We will try a little experiment on her before leaving.’

Ellen was cleaning the hall as we came downstairs. Poirot said, ‘You knew, I suppose, that Miss Buckley was engaged to the airman, Michael Seton?’

She looked very surprised. ‘What? The one in the newspapers? Well, no, I didn’t know that!’

‘Her complete and absolute surprise seemed very convincing to me,’ I mentioned when we got outside.

‘Yes. It really seemed genuine,’ said Poirot. ‘Hastings, I do not like it. There is something here that I do not understand.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.