مزرعه دکتر ورینگر

مجموعه: فیلیپ مارلو - کارآگاه خصوصی / کتاب: خداحافظی بلند / فصل 5

مزرعه دکتر ورینگر

توضیح مختصر

مارلو شوهر گمشده‌ی یه زن زیبا رو پیدا می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

مزرعه دکتر ورینگر

صبح روز بعد درست قبل از اینکه اصلاحم رو تموم کنم زنگ در زده شد. در رو باز کردم و تو یه جفت چشم وحشی نگاه کردم. اون این بار یه کت و شلوار قهوه‌ای پوشیده بود.

“بیاید داخل، خانوم وید. یه فنجون قهوه میخورید؟”

اومد داخل اتاق نشیمن و نشست. “ممنونم. لطفاً قهوه تلخ باشه.”

من قهوه رو تو فنجون‌های قشنگم آوردم. اونها تنها دو جفت فنجونی تو آشپزخونه بودن که به هم میومدن.

گفتم: “آخرین باری که با یه نفر قهوه خورده بودم درست قبل از این بود که به زندان برم. حدس می‌زنم شما می‌دونید که من زندان بودم.”

خانم وید سرش رو تکون داد. “اونا فکر می‌کردند شما کمکش کردید تا فرار کنه، مگه نه؟ اون حتماً دیوونه بوده.”

من پیپ رو پر کردم و روشنش کردم. “بله، حتماً بوده. اون در جنگ به شدت آسیب دیده بود. ولی فکر نمی‌کنم شما به خاطر حرف زدن درباره اون اینجا اومده باشید.”

گفت و گوی بیشتر و یه فنجون قهوه دیگه زمان برد تا بالاخره بفهمم مشکل چی بود. راجر وید گم شده بود. اسپانسر به من نگفت، برای این که از این قضیه خبر نداشت. این راز کوچیک خانم وید بود. ظاهراً وید اغلب این کار رو میکرد. ولی اینبار زنش نگران شده بود. اون گفت، یه مشکلی هست.

“خانم وید، آقای اسپانسر هم همین حرف رو زد. اون فکر میکنه یه گناه مخفی وجود داره که باعث میشه شوهر شما اینقدر الکل بخوره. شما چی فکر می‌کنید؟”

اون گفت که نمیدونه. اون گفت اگه وید یه راز داره، حتی یه راز بد، به عنوان مثال در حد جرم، برای اون مهم نیست. اون فقط میخواد شوهرش برگرده.

ازش پرسیدم: “بیایید تصور کنیم من این بار بگم باشه، از کجا باید شروع کنم؟ درباره اینکه کجاست فکری دارید؟”

بعد از اینکه فکر کرد، جواب داد: “بله و نه. مطمئنم تو مکان چند تا دکتره. وقتی خیلی الکل خورده باشه به اونجا میره و اونا بهش کمک می‌کنن که دیگه نخوره. حداقل تا چند روز. ولی من این دکترها رو نمیشناسم.”

هر چند که اون یه یادداشت داشت که از رو میز شوهرش پیدا کرده بود. اون نوشته بود، “من تو رو دوست ندارم، دکتر وی، ولی حالا تو مردی هستی که به درد من میخوری.”

ما تمام قهوه رو تموم کردیم. اون خواهش کرد که؛ “لطفاً راجر رو پیدا کنید و بیاریدش خونه.”

چطور می‌تونستم یه خانوم مثل اون رو دو بار پس بزنم؟ نمی‌تونستم. گفتم سعیم رو می‌کنم و از من تشکر کرد و رفت.

مهم نیست که فکر می‌کنی چقدر باهوشی، باید یه جایی داشته باشی که ازش شروع کنی: یه اسم، یه آدرس، یه چیزی. تمام چیزی که من داشتم حرف وی بود. بنابراین کاری رو کردم که مواقعی که به کمک احتیاج داشتم می‌کردم: با یک دوست تماس گرفتم و کمک خواستم.

جورج پیترز برای یک آژانس بزرگ کارآگاهی کار می‌کرد، ولی زمان‌های سخت گذشته رو از یاد نبرده بود. اون گفت؛ حتماً، اگه به دفترش میرفتم میتونست ده دقیقه از زمانش رو بهم اختصاص بده.

اون در طی سالیان زیاد تغییر نکرده بود. هنوز لاغر بود، هنوز همیشه لبخند داشت، و هنوز هم یه مردی بود که سرش شلوغه.

اون از پشت میزش که مثل زمین فوتبال بود، پرسید: “چه کاری میتونم برات انجام بدم؟”

“می‌خوام فایل‌های تو رو درباره دکترهای تو حرفه‌ی هتلداری ببینم. میدونی، اونهایی که وقتی هیچ کس نمی‌دونه کجایی، میری پیششون. من دنبال یه مرد گمشده میگردم که احتمالاً داره تلاش میکنه الکل رو ترک کنه. مرد پولداره و زنش نگرانشه.”

پیتر فایل رو پیدا کرد و ما هر دو با هم دنبالش دنبالش گشتیم. سه تا اسم و آدرس زیر حرف وی بود. من کپی‌شون کردم.

“ممنونم، رفیق. یه روزی من هم همین کار رو برات می‌کنم.”

پیترز گفت: “فراموشش کن. ولی، به هر حال، چیزی درباره دوستت، لنوکس، شنیدم که ممکنه بهش علاقه داشته باشی. یکی از آدم‌های ما پنج یا شش سال قبل یه نفر رو توی نیویورک میشناخته. اون مطمئنه که لنوکس بوده، به غیر از اینکه اون موقع اسمش لنوکس نبوده. اسمش مارستون بوده. البته این احتمال هم وجود داره که اون داره اشتباه میکنه.”

من گفتم شک دارم که همون مرد بوده باشه.

“آدم ما فکر میکنه که اون بوده. اون الان تو سیاتله، البته اگه بخوای، میتونم کاری کنم وقتی برگشت باهات تماس بگیره.”

“البته. چرا که نه؟” و من رفتم تا دکترها رو چک کنم.

اگه در کالیفرنیا یه دکتر درستکار باشی، هم میتونی پولدار باشی هم فقیر، اگه یه دکتر دغل‌باز باشی، اون موقع می‌تونی پول در بیاری. من سه تا اسم داشتم: وارلی، دکتر استخوان؛ ووکانیچ، گوش، حلق و بینی، و ورینگر که خودش رو دکتر صدا میزد ولی نمی‌گفت دکتر چی.

من با ووکانیچ، یک شخص ناخوشایند شروع کردم، که تظاهر می‌کرد چیزی رو که من بیشتر از یه معاینه ازش می‌خوام رو نمی‌فهمه. به هر حال به نظر نمی‌رسید آدمی باشه که من دنبالشم. اون چیزی بیشتر از یه دفتر کوچیک نداشت. و به اندازه کافی شیک نبود.

وارلی یه مدل دیگه بود. اون مدیر یه بیمارستان خصوصی بود و رفتارش خیلی صمیمانه بود. وقتی گفت نمی‌تونه بهم کمک کنه، لبخند زد و وقتی ازم پرسید چرا اونجا دنبال وید میگردم، لبخند زد. بهش توضیح دادم که بیمارستان در لیست جاهایی هست که در گذشته اتفاقات به‌ خصوصی توش افتاده اتفاقاتی که پای پلیس به میون کشیده شده. رفتار دکتر وارلی یهو کمتر دوستانه شد. ما گفتگومون رو اونجا تموم کردیم، ولی به اندازه کافی بیمارستان والی رو دیدم. اون از آدم‌های پیر و ضعیف نگهداری می‌کرد. اون برای سر و کله زدن با یه مشکل واقعی، سخت به نظر نمی‌رسید. من اون رو هم رد کردم و برای پیدا کردن دکتر ورینگر رفتم.

مکان اون بیرون شهر، روی تپه بود. ازش خوشم اومد، نه فقط به خاطر اینکه هوای اونجا تمیز بود. مکان رو دوست داشتم برای اینکه جایی بود که مردم به خودشون زحمت نمی‌دادن به خاطر دنبال دنبال یه نفر گشتن برن اونجا. وقتی هوا داشت تاریک میشد رسیدم.

ورینگر یه مزرعه داشت، با ساختمون‌های کوچولو که خونه اصلی رو احاطه کرده بودن. تصمیم گرفتم این بار مودب نباشم. با ماشین از جلوی دروازه جلویی رد شدم، تو جاده پارک کردم و پیاده برگشتم.

از حصار پشت مزرعه بالا رفتم و از کنار چراغ‌هایی که به طرف ساختمون‌ها می‌رفتن رد شدم. هوا تاریک بود و من یه چراغ قوه تو جیبم داشتم، ولی نمی‌خواستم ازش استفاده کنم. یه تفنگ هم همراهم داشتم ولی از اون هم نمی‌خواستم استفاده کنم.

رو لبه‌ی یه استخر خالی ایستادم. شنیدم در باز شد، پس قایم شدم.

یه چراغ بیرون خونه‌ی اصلی روشن شد که باعث به وجود اومدن یک دایره از گرد و غبار بین ساختمون‌ها شد. یه کابوی که شبیه کابوی‌های توی فیلم‌ها لباس پوشیده بود، با یه کلاه خیلی بزرگ، یه جفت تفنگ نقره‌ای، و یه طناب که از بالای سرش آویزون کرده بود، از وسط این دایره قدم بیرون گذاشت. برای چند دقیقه، با طناب بازی کرد و بعد تمرین کرد که چطور تفنگ‌ها رو از غلاف‌شون سریع بیرون بیاره. اون سریع بود. هم‌چنین مشخص بود که کمی دیوونه است. وقتی بازیش رو تموم کرد، یا هر چیزی که بود، برگشت داخل خونه. وقتی اون رفت، چراغ خاموش شد.

با فاصله زیاد از مزرعه، تو یه ساختمون چراغ کوچیکتری روشن بود. من تا جایی که می‌تونستم آروم و بی سر و صدا به اون سمت رفتم. نمی‌خواستم امشب تو فیلم کابوی باشم، برای اینکه ممکن بود تفنگ‌هاش پر باشن.

من به پنجره کلبه رسیدم. حالا دیگه به اندازه کافی هوا تاریک بود که بدون دیده شدن میشد داخل رو نگاه کرد. یه مرد روی تخت بود و یکی دیگه روی صندلی. اونها داشتن حرف می‌زدن. مرد روی تخت عصبانی بود، ولی خیلی ضعیف بود به طوری که صدای فریادش بلندتر از زمزمه نبود. مرد دیگه داشت با خونسردی و مودبانه صحبت میکرد.

مرد روی تخت گفت: “من همین الانشم پولم رو دادم و خوب هم دادم. تو ششصد دلار گرفتی. و خیلی زیاد بود.”

مرد روی صندلی مخالفت نکرد. اون فقط گفت: “تو به من زنگ زدی، به یاد میاری؟ من موقعی که احتیاج داشتی اومدم پیشت. بهت گفتم ممکنه گرون باشه. تو اصرار کردی. من پنج هزار دلار دیگه رو می‌خوام، وید.”

وید گفت: “من مست بودم. میتونستم هر قولی بهت بدم.”

“تو یه چک برام مینویسی، دوستم. حالا، یک باره. و بعد لباسات رو می‌پوشی و ارل تو رو میبره خونه.”

وید خندید. “یه چک؟ مطمئنی که من یه چک بهت میدم؟”

دکتر لبخند زد. “فکر می‌کنی بعداً می‌تونی به بانک زنگ بزنی و بگی که چک رو قبول نکنن. ولی این کار رو نمی‌کنی. ارل تو رو میرسونه خونه.”

“نه، ممنونم. اون پسر دیوونه است. هر بار که میبینمش دیوونه‌تر میشه.”

ورینگر سرش رو تکون داد. “ارل نرمال نیست، میدونم، ولی من راه‌هایی دارم که میتونم از پسش بر بیام.”

یه صدای جدید گفت: “این چیزیه که تو فکر می‌کنی” و ارل با لباس‌های زیبای کابوییش از در اومد تو.

وید داد زد: “اون میمون رو از من دور کن” و این بار یه زمزمه نبود.

ارل از توصیف خوشش نیومد. اون به طرف وید پرید. ورینگر پرید وسط‌شون و کابوی به سختی هلش میداد. من از در دویدم تو و با تنفگم که بیرون آورده بود، رفتم داخل اتاق. ارل که وید رو فراموش کرده بود به اطراف می‌چرخید. دکتر داشت خودش رو از رو زمین جمع می‌کرد.

کابوی صاف اومد طرف من. اون به تفنگ‌هاش دست نزد و به نظر تفنگ من رو هم ندیده بود. من از روی تخت به طرف پنجره‌ی باز شلیک کردم. ارل ایستاد و به سوراخ روی شیشه‌ی پنجره نگاه کرد و با لبخند به من نگاه کرد. “این یه تفنگ واقعیه، مگه نه؟ وای پسر!”

“کمربند تفنگ رو در بیار. آروم.”

ارل همچنان لبخند میزد. “خیلی خوب. ولی می‌دونی که اینا تفنگ‌های واقعی نیستن.” اون کمربند رو باز کرد و گذاشت زمین. وید یه تفنگ قاپید.

“راست میگه. اسباب‌بازین.”

ارل به وید یه نگاه بد کرد و بعد متوجه دکتر شد که به دیوار تکیه داده و سرش رو گرفته.

ارل با یه صدای آروم گفت: “ببخشید.”

دکتر به آرومی شونه‌ی ارل رو نوازش کرد و لبخند زد. وقتی فرصتش رو داشتم، وید رو از اونجا بیرون آوردم. ورینگر رفتنمون رو تماشا کرد و تا وقتی که برای شنیدن صداش خیلی دور بودیم چیزی نگفت، و بعد فریاد کشید.

“تو به من قول دادی، وید. پنج هزار دلار.”

من وید رو تو ماشین گذاشتم و به طرف خونه حرکت کردیم. اول خونه‌ی اون.

اون می‌خواست حرف بزنه. من نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم.

“کارت اونجا عالی بود. تو کی هستی؟”

بهش گفتم. توضیح دادم که زنش منو استخدام کرده.

“هر چقدر که بهت میده، کافی نیست.”

بهش گفتم: “اون بهم پول نمیده، آقای وید، شما میدید. من دوست دارم پول رو از شما بگیرم. به نظر اینطور بهتره.”

وید موافقت کرد. بعد، افکارش متوجه دکتر شد. “فکر می‌کنی من باید پنج هزار دلار رو بهش بدم؟ اون خوب ازم مراقبت کرد. اون آدم بدی نیست. تلاش می‌کنه جلوی ارل رو بگیره تا خودش یا کس دیگه‌ای رو نکشه. نمی‌دونم چرا به خودش زحمت میده. اون گذاشت به خاطر اون پسر دیوونه حرفه‌اش از دست بره. نمی‌فهمم. و من یه نویسنده بزرگ هستم که باید افراد رو بفهمم و درک کنم. باید پول رو بهش بدم؟”

بهش گفتم نظری ندارم.

“تو از من خوشت نمیاد، مگه نه، مارلو؟ یه دقیقه صبر کن. مارلو. من تو رو می‌شناسم. تو با لنوکس قاطی شده بودی، مگه نه؟”

گفتم که درسته. وید به نشانه‌ی موافقت سرش رو تکون داد. اون گفت اونها رو می‌شناخته، تری و سیلویا. اون گفت، سیلویا رو بهتر از تری می‌شناخته. از من سوال‌هایی پرسید که دوست نداشتم جواب بدم. بهش گفتم اون فقط یه کار بود برام. وقتی رسیدیم خونه‌اش مستقیم رفت داخل. من داشتم می‌رفتم که اومد بیرون. تا ازم تشکر کنه.

اون پیشنهاد داد: “شما پیداش کردید. می‌دونستم این کار رو می‌کنید. بیاید داخل و چیزی بخورید.”

“یه وقت دیگه.” من یه سیگار روشن کردم و اون کمی ازش کشید.

گفتم: “سیلویا لنوکس رو می‌َشناختی. چرا بهم نگفتی؟”

اون متعجب شده بود. “زنی که به قتل رسید؟ من شخصاً نمی‌شناختمش. فقط اسمش رو شنیده بودم، همش همین. آقای مارلو، باید برم داخل و ببینم که شوهرم چیزی می‌خواد!”

من گفتم: “من هم چیزی می‌خوام” و به طرف خودم کشیدمش و بوسیدمش. اون بهم کمک نکرد و باهام دعوا هم نکرد. فقط گذاشت کل کار رو خودم بکنم.

وقتی ولش کردم، گفت: “نباید این کار رو می‌کردی. ولی باز هم، بابت کار دیگه‌ای که کردی، ممنونم.” و رفت و بدون اینکه جلوی در دست تکون بده داخل خونه‌ی خوبش شد. هر چند که من دست تکون دادم. من به در بسته هم دست تکون دادم و رفتم خونه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Dr Verringer’s Farm

Next morning, the bell rang just as I finished shaving. I opened the door and looked into a pair of violet eyes again. She was wearing a brown suit this time.

‘Come in, Mrs Wade. Like a cup of coffee?’

She came into the living room and sat down. ‘Thank you. Black coffee, please.’

I brought the coffee in my good cups. They were the only two in the kitchen that matched.

‘The last time I had coffee with someone was just before I went to jail,’ I said. ‘I guess you knew I’d been to jail, Mrs Wade.’

She nodded. ‘They thought you helped him escape, didn’t they? He must have been insane.’

I filled a pipe and lit it. ‘Yes, he must have been. He was badly hurt in the war. But I don’t think you came here to talk about that.’

It took a little more conversation and another cup of coffee to find out what the problem was. Roger Wade was missing. Spencer hadn’t told me because Spencer didn’t know. This was Mrs Wade’s little secret. Apparently, Wade did this often. But this time his wife was worried. Something was wrong, she said.

‘Mr Spencer said the same thing, Mrs Wade. He thought it might be some hidden guilt that makes your husband drink so much. What do you think?’

She said she didn’t know. She added that if Wade had a secret, even a bad secret, something criminal, for instance, she wouldn’t care. She just wanted him back.

‘Let’s say I say yes this time,’ I asked her, ‘where would I start? Do you have any idea where he is?’

‘Yes and no,’ she replied after thinking. ‘He’s at some doctor’s place, I’m sure. He goes to them when he’s been drinking heavily, and they help him stop. For a few days, at least. But I don’t know these doctors.’

She did, however, have a note she found in her husband’s desk. He had written ‘I do not like you, Doctor V, but right now you’re the man for me.’

We had finished all the coffee. ‘Please,’ she begged, ‘find Roger and bring him home.’

How could I refuse a lady like that twice? I couldn’t. I said I would try and she thanked me and left.

No matter how clever you think you are, you have to have a place to start from; a name, an address, something. All I had was the letter V. So I did what I do when I need help; I called a friend and asked.

George Peters worked for a big detective agency but he hadn’t forgotten the old hard times. Sure, he said, he could give me ten minutes if I came to his office.

He hadn’t changed much with the years. He was still thin, he was still all smiles, and he was still a busy man.

‘What can I do for you,’ he asked from behind a desk like a football field.

‘I’d like to see your file on the doctors in the hotel business. You know, the ones where you go when no one knows where you are. I’ve got a missing man who’s probably trying to stop drinking. He’s rich and his wife is worried.’

Peters found the file and we looked at it together. There were three names and addresses under the letter V. I copied them down.

‘Thanks, pal. I’ll do the same for you one day.’

‘Forget it,’ Peters said. ‘By the way, I heard something about your friend Lennox that might interest you. One of our men knew a guy in New York five or six years ago. He’s certain it was Lennox, except his name wasn’t Lennox then. It was Marston. Of course, he could be wrong.’

I said I doubted it was the same man.

‘Our man thinks it was. He’s in Seattle now, but I can have him call you when he returns, if you want.’

‘Sure. Why not?’ And I left to check on the doctors.

If you are an honest doctor in California, you might get rich or you might get poor; if you are a dishonest doctor, you are going to make money. I had three names: Varley, a bone doctor; Vukanich, ear, nose and throat; and Verringer, who called himself Doctor but didn’t say of what.

I started with Vukanich, an unpleasant character who pretended not to understand that I wanted more than an examination. He did not seem to be my man anyway. He had nothing more than a small office. Not fancy enough.

Varley was in another class. He ran a private hospital and was very friendly. He smiled when he said he couldn’t help me, and he smiled as he asked me why I was looking for Wade here. I explained that the hospital was on a list of places where certain things had happened in the past, things involving the police. Dr Varley became suddenly less friendly. We ended our conversation there, but I had already seen enough of Varley’s hospital. He took care of the old and the weak. He wasn’t tough enough to handle real trouble. I crossed him off, too, and went to find Dr Verringer.

His place was out in the hills. I liked that, and not just because the air was cleaner there. I liked a place where people wouldn’t bother to look for a man. I got there just as it was getting dark.

Verringer had a farm, with a circle of small buildings surrounding the main house. This time I decided not to be polite. I drove past the front gate, parked off the road and came back on foot.

I climbed the fence behind the farm and went slowly towards the lights of the buildings. It was dark and I had a pocket torch but I didn’t want to use it. I was carrying a gun, too, and I didn’t want to have to use that either.

I stopped at the edge of an empty swimming-pool. I heard a door open so I hid.

A light went on outside the main house, a single bright light that made a circle in the dirt between the buildings. Into this circle stepped a cowboy, dressed like a movie cowboy, with an enormous hat, a pair of silver guns at his side, and a rope that he swung over his head. He played with the rope for a few minutes and then practised taking his guns out of his gunbelt as quickly as he could. He was fast. He was also obviously a little crazy. When he’d finished his game, whatever it was, he went back into the house. The light went out as he went in.

There was another, smaller light on in one of the buildings far from the big house. I walked over, moving as quietly as possible. I didn’t want to be in the cowboy’s movie tonight, because his guns just might have been loaded.

I reached a window of the hut. It was now dark enough to look in without being seen. There was one man on a bed and another on a chair. They were talking. The man on the bed was angry but he was so weak that his shout was no louder than a whisper. The other man was speaking calmly and patiently.

The man on the bed said, ‘I already paid you and I paid you well. You got six hundred dollars. And that was too much.’

The man in the chair didn’t disagree. He only said, ‘You called me, remember? I came to you in your hour of need. I told you it would be expensive. You insisted. I want another five thousand dollars, Wade.’

‘I was drunk,’ Wade said. ‘I would’ve promised you anything.’

You’ll write me a cheque, my friend. Now, at once. Then you’ll get dressed and Earl will take you home.’

Wade laughed. ‘A cheque? Sure, I’ll give you a cheque.’

The doctor smiled. ‘You think you can call the bank later and tell them not to accept it. But you won’t. Earl will drive you home.’

‘No, thanks. That boy’s insane. Crazier every time I see him.’

Verringer shook his head. ‘Earl isn’t normal, I know, but I have ways of handling him.’

‘That’s what you think,’ a new voice said, and Earl came through the door in his pretty cowboy suit.

‘Keep that monkey away from me,’ Wade shouted, and this time it was not a whisper.

Earl didn’t like the description. He started for Wade. Verringer jumped between them and was pushed roughly aside by the cowboy. I ran for the door and came into the room with my gun out. Earl spun around, forgetting Wade. The doctor was picking himself up off the floor.

The cowboy came right at me. He didn’t touch his guns and he didn’t seem to see mine. I fired through the open window over the bed. Earl stopped, looked at the hole in the window screen, and looked back at me, smiling. ‘That’s a real gun, isn’t it? Oh, boy.’

‘Take the gunbelt off. Slowly.’

Earl kept his smile. ‘OK. Only these aren’t real guns, you know.’ He took the belt off and put it down. Wade grabbed a gun.

‘He’s right. They’re toys.’

Earl gave Wade a dirty look but then he noticed the doctor, who was leaning against the wall, rubbing his head.

‘Sorry,’ Earl said in a small voice.

The doctor patted Earl gently on the shoulder and smiled. I pulled Wade out of there while I had the chance. Verringer watched us leave and said nothing until we were almost too far to hear him, and then he called out.

‘You promised me, Wade. Five thousand.’

I put Wade in my car and we started for home. His home first.

He wanted to talk. I couldn’t stop him.

‘You were great back there. Who are you?’

I told him. I explained that his wife had hired me.

‘Whatever she’s paying you, it isn’t enough.’

‘She isn’t paying me, Mr Wade,’ I told him, ‘you are. I’d like the money from you. Seems better that way.’

Wade agreed. Then his thoughts turned to the doctor. ‘You think I should pay him the five thousand? He took good care of me. He’s not a bad guy. Tries to keep Earl from killing himself, from killing everybody else. Don’t know why he bothers. He let his business go to hell because of that crazy boy. I don’t understand that. And I’m the big writer, supposed to understand people. Should I give him the money?’

I told him I didn’t have an opinion either way.

‘You don’t like me, do you, Marlowe? Wait a minute. Marlowe. I know you. You were mixed up with Lennox, weren’t you?’

I said I had been. Wade nodded. He knew them, he said, Terry and Sylvia. He knew her better than he knew him, he said. He asked me questions I didn’t want to answer. He was just a job and that’s what I told him. When we reached his house, he went straight in. I was going to drive off but she came out. To thank me.

‘You found him. I knew you would. Come in and have a drink,’ she offered.

‘Some other time.’ I lit a cigarette and she smoked a little of it.

‘You knew Sylvia Lennox,’ I said. ‘Why didn’t you tell me?’

She looked surprised. ‘The woman that was murdered? I didn’t know her personally. I knew the name, that’s all. I should go in, Mr Marlowe, and see if my husband needs anything.’

‘I need something, too,’ I said, and I pulled her to me and kissed her. She didn’t help me and she didn’t fight me. She just let me do the whole job myself.

‘You shouldn’t have,’ she said when I released her. ‘But still, thanks for the other work you’ve done.’ And she walked away and went into her nice house without stopping at the door to wave. I waved, though. I waved at the closed door and then I went home, too.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.