سر و صدای زیاد به خاطر مسائل کوچیک

مجموعه: فیلیپ مارلو - کارآگاه خصوصی / کتاب: خداحافظی بلند / فصل 10

سر و صدای زیاد به خاطر مسائل کوچیک

توضیح مختصر

مارلو فهمید که ایلین وید، سیلویا و شوهرش رو کشته و ایلین با خوردن قرص خودش رو هم کشت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

سر و صدای زیاد به خاطر مسائل کوچیک

مثل همیشه رانندگی به طرف دره آیدل طولانی و گرم بود. من انتظار گرما رو داشتم ولی اسپنسر شوکه شده بود.

“این گرما، این گرد و غبار. فکر میکردم کالیفرنیا همیشه باید آب و هوای خوبی داشته باشه.”

بهش گفتم ممکنه کنار دریاچه هوا خنک‌تر باشه.

“میدونی، اومدن راجر به اینجا اشتباه بود. یک محیط کاملاً اشتباه. مهمونی‌های زیاد، این گرمای مزخرف، تعجبی نداره اینجا حس نوشتن نداشت. یک نویسنده به چه چیزهایی نیاز داره که بتونه دربارش فکر کنه؛ نه فقط اینکه دفعه‌ی بعد می‌خواد چی بپوشه.”

من شانسی برای مخالفت نداشتم برای اینکه رسیدیم خونه. همین که رسیدیم، اسپنسر، وقتی من داشتم ماشین رو پارک میکردم، پیاده شد و همین که به در رسید، بلافاصله زنگ زد. کندی کت سفیدش رو پوشیده بود و طبق معمول اخم داشت، گذاشت ناشر بره داخل و بعد همین که من نزدیک شدم، در رو بست. در رو زدم و اون سرش رو بیرون آورد.

“گم شدی. یا دنبال دردسر میگردی؟”

من در رو هل دادم و از کنارش رد شدم. اون به من رسید، ولی ایلین وید اونجا ایستاده بود و کندی ایستاد.

اون به گرمی به اسپنسر گفت: “سلام، هووارد. متاسفم که برای ناهار نرسیدی. و نمی‌دونستم که آقای مارلو رو با خودت میاری.”

اسپنسر به سادگی گفت: “اون می‌خواست باهات حرف بزنه.”

اون تعجب کرد. “که اینطور؟ نمیدونم چرا ولی بیاید داخل و بشینید.”

اسپنسر به خاطر کاغذهایی که وید نوشته بود، مستقیم رفت تو اتاق مطالعه. من در یک سکوت ناراحت‌کننده با ایلین وید نشستم تا اینکه متوجه شدم دوباره اون نشان رو انداخته گردنش. وقتی اسپنسر با کوهی از کاغذهاش برگشت، اون نشان رو داد دستم.

“این نشان یه گروه ارتشی انگلیسیه، اونها هنرمندان رایفلس صداش می‌کردن. مردی که این رو به من داد، درست بعد از اون در آندالنسِ نروژ در سال ۱۹۴۰ گم شد.”

گفتم: “عاشقش بودی؟”

اون با غرور تایید کرد.

“و اون حروف اولیه اسم من رو داشت.”

“اسم خودش کاملاً متفاوت بود” اون به سردی گفت: “و اون مرده. مرده.”

من نشان رو دادم به اسپنسر. اون بدون اینکه علاقه‌ای نشون بده، نشان رو گرفت. گفت: “من قبلاً این رو دیدم.”

“فقط کمکم کن. عکس روی این، یک چاقوی دراز و رو به پایینه و یه جفت بال هم روش هست. روش نوشته «جسورها برند میشن.»”

اسپنسر تحت تاثیر قرار نگرفت. “چیزی که داری سعی می‌کنی ببینی رو من نمیتونم ببینم.”

“این نشانی که میگه در سال ۱۹۴۰ در لندن بهش داده شده، اون موقع وجود نداشته. سال‌ها بعد به وجود اومده. و هنرمندان رایفلس هیچ‌وقت در آندالنس نجنگیدن.”

اسپنسر نشان رو به آرومی گذاشت روی میز و به طرف ایلین هلش داد. اون هیچی نگفت.

ایلین گفت: “اینو میدونم.”

اسپنسر نظر داد: “حتماً اشتباهی پیش اومده.”

من با عصبانیت نگاش کردم. گفتم: “این یه راه توجیه کردنشه.”

ایلین با عصبانیت گفت: “راه دیگه اینه که بگی من یه دروغگوام. اینکه من هیچ‌وقت یه مرد به اسم پائول مارستون رو ندیدم که اون هیچ وقت وجود نداشته و من این نشان رو از یه مغازه خریدم. این توضیحات راضیت میکنه، آقای مارلو؟”

گفتم: “مغازه ممکنه ولی قسمت اول نه. پائول مارستون زمانی وجود داشته. اون مطمئناً اونو دیده. در حقیقت بیشتر از دیدن. من یک کاغذ تا شده از تو جیبم در آوردم.

اسپنسر گفت: “اون فقط چند تا تاریخ و سال رو فراموش کرده، همش همین. نمی‌دونم چرا انقدر بهش سخت میگیری؟”

من لبخند زدم ولی نه از روی لذت. “اون چیزهایی بیشتر از یه تاریخ رو فراموش کرده. من کاغذ رو از تو جیبم در آوردم. در آگوست سال ۱۹۴۲ ایلین ویکتوریا سمپسل و پائول ادوارد مارستون ازدواج کرده بودن. یه جورایی خانم وید راست میگه. مارستون هیچ وقت وجود نداشته برای اینکه مارستون فقط یه اسم بود که ازش استفاده می‌کرده. در ارتش باید اجازه ازدواج داشته باشین. در ارتش مارستون یه اسم دیگه داشت.”

حالا دیگه اسپنسر کاملاً ساکت بود. اون زل زده بود، ولی نه به دو تای ما. اون به ایلین زل زده بود. ایلین باید یه چیزی می‌گفت. “هووارد، اون مرده، دیگه مهم نیست. و راجر هم میدونست. و براش مهم نبود.”

اسپنسر وقتی این رو دید، کار درست رو انجام داد. حرفش رو قبول کرد. “بیا این موضوع رو فراموش کنیم. مارلو، به خاطر یه نشان و یه ازدواج یه نمایش بزرگ به راه انداخته. همش همین.”

حالا دیگه اسپنسر طرف اون بود. اون گفت: “آقای مارلو به خاطر مسائل کوچیک، سر و صدای بزرگی به پا میکنه، ولی وقتی نوبت به نجات زندگی یه نفر میرسه …”

من گفتم: “و تو دیگه هیچوقت پائول مارستون رو ندیدی.”

“چطور می تونستم وقتی مرده بود.”

“گزارش نشده بود که مرده. شاید اسیر گرفته شده بود.”

اون با یه صدای سرد و غمگین گفت: “هیچ گزارشی مبنی بر اسیر گرفته شدن وجود نداشت.”

اسپنسر وسط حرفم پرید “بسه، مارلو. فکر کنم وقتشه که بریم.” او شروع به جمع کردن کاغذها کرد و گذاشتشون تو کیف چرمیش.

“اگه این چیزیه که تو میخوای، باشه، آقای اسپنسر. ولی فکر می‌کنی من اینجا اومدم که به خانم وید بگم اون یه نشان اشتباه رو انداخته گردنش؟ من مارستون رو خیلی قبل‌تر از اینکه با خانم وید آشنا بشم، می‌شناختم. وقتی شروع کردم، پائول مارستون من هنوز زنده بود.”

اسپنسر گفت: “مارستون یه اسم غیر معمول نیست. حتماً پائول مارستون‌های زیادی وجود داره.”

“شاید. ولی چند تا پائول مارستون میتونی اسم ببری که یه جای زخم بزرگ روی صورتشون و موهایی به سفیدی برف دارن؟ چند تا پائول مارستون که زندگی دو تا گانگستر رو نجات داده؟ مارستون فقط مارستون نبود، اسپنسر. اون تری لنوکس هم بود.”

من انتظار نداشتم کسی از جاش بپره و جیغ بکشه و هیچ‌کس هم این کار رو نکرد. هر چند سکوتی به بلندی فریاد به وجود اومد که اطرافم حسش می‌کردم. من یک دقیقه کامل تو این سکوت نشستم و بعد به طرف ایلین برگشتم.

اون به طرف جلو خم شده بود و نشسته بود. رنگ صورتش پریده بود. وقتی حرف زد صداش مثل صدای پشت تلفن که دقیقه به دقیقه زمان رو اعلام میکنه، خالی بود.

“من یک بار دیدمش هووارد. با هم حرف نزدیم. اون به شدت عوض شده بود. وقتی دیدمش با اون زن مزخرف بود. و من هم با راجرز ازدواج کرده بودم. ما از هم دور شده بودیم. حتی اگه من متاهل هم نبودم، نمی‌تونستم به خاطر این که با اون ازدواج کرده بود، ببخشمش. اون زن وحشتناک. برام مهم نبود که راجر باهاش می‌گشت؛ اون فقط شوهر من بود. پائول برای من یا خیلی بیشتر از اون بود یا هیچی نبود. در آخر هیچی نبود.”

اون با من حرف نمی‌زد ولی گفتم: “نمی‌تونم بگم هیچی نبوده.”

“کمتر از هیچی. اون می‌دونست، اون چه مدل زنیه و با این حال باهاش ازدواج کرده بود. بعد نتونست تحمل کنه و کشتش و فرار کرد و خودش رو هم کشت. هیچی.”

گفتم: “اون، اون رو نکشت و تو هم اینو میدونی.”

اون با تعجب به من نگاه کرد. اسپنسر یه صدای خنده‌دار از تو گلوش در آورد.

من ادامه دادم: “راجر اونو کشت و تو این رو هم میدونی.”

اون به آرومی پرسید: “خودش بهت گفت؟”

“نیاز نبود. اون دیر یا زود بهم می‌گفت. داشت دیوونه‌اش میکرد.”

اون سرش رو تکون داد. “نه، آقای مارلو، چیزی که داشت اون رو دیوونه میکرد، این بود که نمی‌دونست. اون وقتی اون کار رو انجام داد، خیلی مست بود به طوری که نمیتونست به یاد بیاره. اون سعی می‌کرد به یاد بیاره، برای اینکه میدونست یه اتفاقی افتاده. شاید هم در آخر حافظش برگشته بود.”

اسپنسر نمی‌تونست باور کنه یه نفر کسی رو بکشه و بعد فراموش کنه. ایلین یه لبخند غمگین زد.

“من اونجا بودم، هووارد. دیدمش که این کار رو کرد.”

با خودم فکر کردم، اون می‌خواد تعریف کنه. حالا دیگه نمی‌تونه جلوی خودش رو بگیره. و اون حرف زد و ما گوش دادیم. اون راجر رو که به خونه مهمونِ سیلویا میرفت تعقیب کرده بود. راجر و سیلویا با هم شروع به بحث کرده بودن. ایلین از سایه‌هاشون تماشاشون می‌کرد. راجر اومد بیرون، سیلویا پشت سرش دوید. سیلویا سعی کرد راجر رو با یه گلدون سنگی کوچیکی که دستش بود، بزنه. اون گلدون رو از دست سیلویا گرفت و زدش. بعد دوباره زدش و سیلویا افتاد زمین و اون به زدنش ادامه داد. قبل از این که فرار کنه، دید که بدن سیلویا رو برداشت و برد داخل.

“اون شب وقتی راجر از خونه اومد بیرون، من ترسیده بودم. همه جاش پر از خون بود و کورمست بود. من مثل یه بچه لباس‌هاش رو از تنش در آوردم و تو یه چمدون قدیمی گذاشتم. اون بلافاصله به خواب رفت و من به ساحل چتس‌وورس در طرف دیگه دریاچه رانندگی کردم و چمدون رو انداختم توش. وقتی راجر بیدار شد، هیچی به یاد نمی‌آورد. اون حتی یک کلمه هم درباره لباس‌ها حرف نزد. حدس میزنم حتی هیچ وقت متوجه هم نشد که لباس‌هاش گم شدن.”

اسپنسر، وقتی داشت گوش میداد، به چیزی فکر می‌کرد و حالا آماده‌اش کرده بود. “یه دقیقه صبر کن. تو میدونستی راجر سیلویا رو کشته و با این حال از من خواستی مارلو رو استخدام کنم، یا سعی کنم استخدامش کنم تا از این راز وحشتناک که شوهرت رو اذیت میکنه سر در بیاره. منطقی به نظر نمیاد. مگر اینکه –” اون یک نگاه عجیب بهش کرد، مثل اینکه اولین باره اون رو می‌بینه، “مگر اینکه نقشه‌ات این بود که مارلو حقیقت رو بفهمه و شاید به وید بگه که همه دنیا باید این موضوع رو بدونه. بنابراین راجر تفنگ رو برداره و کاری رو بکنه که کرد.”

اون با چشم‌های اشک‌آلود به اسپنسر نگاه کرد. “این وحشتناکه، هووارد. تو میدونی که من هیچوقت نمی‌تونستم –”

اسپنسر با خونسردی گفت: “نمیدونم. ولی تو میدونی. تو اون کار رو کردی؟”

اون پرسید: “چی کار کردم؟”

اون با خونسردی گفت: “به راجر شلیک کردی.”

“تو وحشتناکی. اون شوهرم بود. من کلیدهام رو فراموش کرده بودم وقتی اومدم داخل، اون مرده بود.”

اسپنسر سرش رو تکون داد. “من چندین بار این جا موندم، ایلین و هیچوقت به یاد نمیارم که در جلویی قفل بوده باشه.”

اون بلند شد. “هووارد، کتاب رو بردار و برو. اگه فکر می‌کنی من راجر رو کشتم، به پلیس زنگ بزن. ولی دیگه هیچ وقت برنگرد اینجا.”

من یه جواب دیگه میخواستم.

“یه دقیقه صبر کن، خانم وید. بذار کار رو تموم کنیم. همه ما سعی می‌کنیم کار درست رو انجام بدیم. چمدون قدیمی که توی دریاچه ساحل چتس‌ورس انداختی؟ سنگین بود؟”

“بله، بود.”

“پس چطور تونستی از روی حصارهای بلند ردش کنی. وقتی هوا تاریک میشه، دروازه رو میبندن.”

اون به این موضوع فکر کرد. “حصار. من مشکل زیادی با حصار داشتم، ولی تونستم حلش کنم.”

گفتم: “اونجا هیچ حصاری وجود نداره.”

اون تکرار کرد: “حصاری وجود نداره؟”

“و سیلویا لنوکس داخل خونه مهمان کشته شده بود، روی تخت. و جزئیات دیگه‌ای هم هست که بهشون اشاره نکردی.”

اون هیچی نگفت، فقط رفت. ما وقتی میرفت طبقه بالا تماشاش کردیم. صدای در اتاق خوابش رو شنیدیم که بسته شد

اسپنسر پرسید: “قضیه حصار چی بود؟” اون مثل یه مردی که همین الان از میدان نبرد بیرون اومده، دیده میشد. اون اونطور خسته بود.

“یه جک بد. من تا حالا هیچ وقت نزدیک ساحل چتس‌ورس نرفتم. شاید حصار داشته باشه، شاید هم نداشته باشه.”

اون با ناراحتی گفت: “فهمیدم. ولی در هر صورت اون نمی‌دونست.”

“البته که نمیدونست. معنیش اینه که اون هر دو تای اونها رو کشته.”

بعد چیزی پشت سر من حرکت کرد و کندی اونجا ایستاده بود. اون دوباره داشت با چاقوش بازی میکرد ولی اینبار به فکر این نبود که منو بزنه.

اون بهم گفت: “ببخشید، آقا. در موردت اشتباه کرده بودم. اون، رئیس رو کشته.” اون دوباره به چاقوش نگاه کرد.

من گفتم: “نه.” من بلند شدم و دستم رو دراز کردم. “چاقو رو بده به من، کندی. برای پلیس‌ها، تو فقط یه خدمتکار مکزیکی هستی. اونها به خاطر همین موضوع تو رو دستگیر می‌کنن و خوششون هم میاد. اونها از اول تا آخر این موضوع رو به گند میکشن و از تو استفاده می‌کنن تا کاری کنن مردم این موضوع رو فراموش کنن. تو بقیه عمرت رو تو زندان سپری می‌کنی.”

اون چاقو رو گذاشت تو دستم. “فقط به خاطر تو این کار رو می‌کنم.”

من چاقو رو گذاشتم تو جیبم. کندی پرسید حالا چه اتفاقی بیفته. من گفتم ما هیچ کاری نمی‌کنیم، ولی اسپنسر اصرار می‌کرد که باید یه کاری بکنیم. اون گفت که به پلیس زنگ بزنیم.

“فردا. یا بذار خودشون دستگیرش کنن. ما مدارک کافی نداریم. حقیقت، مدرک قانونی حساب نمیشه. اگه اینطور بود، نیازی به وکیل‌ها نبود.”

در آخر اسپنسر گفت کاری رو که من فکر می‌کنم بهتر رو انجام میده. حالش خوب بود، رو به راه بود، ولی این مسأله‌ای نبود که دربارش اطلاعاتی داشته باشه. مسأله کتاب‌ نبود.

ما خونه رو ترک کردیم. و وقتی اومدم بیرون، چاقوی کندی رو بهش برگردوندم. “هیچ کاری نکن. هیچ‌کس به من اعتماد نداره، ولی من به تو اعتماد دارم، کندی.”

“ممنونم، آقا. من هم به تو اعتماد دارم.”

من اسپانسر رو به هتلش رسوندم و رفتم خونه. ساعت رو نگاه کردم و ساعت‌ها به آرومی سپری می‌شدن. خیلی دیر به خواب رفتم و تلفن در اواسط اولین خوابی که میدیدم زنگ زد.

“بله؟”

“آقا، کندی هستم. خانم مرده.” مردن کلمه خیلی سختیه و وقتی اون این رو گفت، مثل سنگ تلفظش کرد. “فکر می‌کنم قرص خورده.”

“به پلیس زنگ زدی؟”

اون گفت: “هنوز نه.”

“بهشون زنگ بزن. یادداشتی هم هست؟”

بله، یه نامه.”

“وقتی اومدن، نامه رو بده بهشون. و همه چیز رو بهشون بگو و اینبار فقط حقیقت رو بگو، باشه؟”

“بله، آقا. همین الان بهشون زنگ میزنم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

A Big Noise About Small Things

The drive to Idle Valley was long and hot, as always. I expected the heat but Spencer was shocked.

‘This heat, this dust. I thought California was supposed to have beautiful weather.’

I told him it would be cooler by the lake.

‘It was a mistake for Roger to move here, you know. Wrong environment entirely. Too many parties, this awful heat, no wonder he didn’t feel like writing. A writer needs things to think about; and not just what he’s going to wear to the next good time.’

I didn’t have a chance to disagree with him because we had reached the house. Spencer was out of the car as soon as I had parked, and he rang the bell as soon as he got to the door. Candy, wearing his white jacket and his usual frown, let the publisher in and then closed the door as I approached. I rang and he put his head out.

‘Get lost. Or do you want trouble?’

I pushed right past him. He reached for me but Eileen Wade was standing there and he stopped.

‘Hello, Howard,’ she said warmly to Spencer. ‘I’m so sorry you missed lunch. And I didn’t know you were bringing Mr Marlowe.’

Spencer said simply ‘He wants to talk to you.’

She was surprised. ‘Does he? I can’t imagine why but do come in and sit down.’

Spencer went at once to the study for the pages Wade had written. I sat in an uncomfortable silence with Eileen Wade until I noticed that she was wearing that badge again. She had just handed it to me when Spencer returned with his pile of papers.

‘It’s the badge of an English Army group, the Artists’ Rifles they were called. The man who gave it to me was lost right afterwards, in Andalsnes in Norway, in 1940.’

‘And you were in love with him,’ I said.

She admitted it proudly.

‘And he had my initials.’

‘His name was quite different,’ she said coldly, ‘and he is dead. Dead.’

I handed the badge to Spencer. He took it without showing interest. ‘I’ve seen it before,’ he said.

‘Just help me. The picture on it is a long knife that points down and there’s a pair of wings, too. The writing on it says “Who dares wins”.’

Spencer was unimpressed. ‘I fail to see what you are trying to say.’

‘This badge she says she was given in London in 1940 didn’t exist then. It was created years later. And the Artists’ Rifles never fought in Andalsnes.’

Spencer put the badge down gently on the table and pushed it towards Eileen. He said nothing.

‘I know that,’ Eileen said.

‘There must be some mistake,’ Spencer offered.

I gave him a hard stare. ‘That’s one way of putting it,’ I said.

‘Another way is to say I’m a liar,’ Eileen said angrily. ‘That I never met a man named Paul Marston, that he never existed, that I bought this badge in a shop somewhere. Would that explanation satisfy you, Mr Marlowe?’

I said the shop would, but not the first part. There had been a Paul Marston once. She had certainly met him. In fact, she had done more than that. I took a folded paper from my pocket.

‘She’s forgotten a few dates, years, that’s all,’ Spencer said. ‘I don’t see why you’re being so tough with her.’

I smiled, but not from joy. ‘She’s forgotten a lot more than that.’ I waved the paper from my pocket. ‘In August 1942, Eileen Victoria Sampsell and Paul Edward Marston were married. In a sense Mrs Wade is right. Marston never existed because that was just a name he used. In the army you have to have permission to get married. In the army, Marston had another name.’

Spencer was very quiet now. He stared, but not at both of us. He stared at her. She had to say something. ‘Howard, he’s dead, it doesn’t matter. And Roger knew. And he didn’t care.’

Spencer did the right thing as he saw it. He believed her. ‘Let’s forget it. Marlowe made a big show out of a badge and the marriage. That’s all.’

She had him on her side now. She said ‘Mr Marlowe makes a big noise about small things, but when it comes to saving a man’s life-‘

‘And you never saw Paul Marston again,’ I said.

‘How could I when he was dead?’

‘He was not reported dead. He might have been taken prisoner.’

‘There was an order not to take prisoners,’ she said in a cold, sad voice.

‘That’s enough, Marlowe,’ Spencer interrupted. ‘I think it’s time we left.’ He began packing up the papers into his leather case.

‘If that’s what you want, Mr Spencer. But do you think I came here to tell Mrs Wade she was wearing the wrong badge? I began with Marston long before I met Mrs Wade. When I started, my Paul Marston was still alive.’

‘Marston is not such an unusual name,’ Spencer said. ‘There must be many Paul Marstons.’

‘Maybe. But how many Paul Marstons would you say had big scars on their faces and snow-white hair? How many that saved the lives of two gangsters? Marston wasn’t just Marston, Spencer. He was also Terry Lennox.’

I didn’t expect anyone to jump up and scream and nobody did. There is, however, a kind of silence that is almost as loud as a shout and I had it all around me now. I sat in it for a full minute and then I turned to Eileen.

She sat leaning forward. Her face was pale. When she spoke, her voice was as empty as the voice on the telephone that tells you the time, minute after minute without changing.

‘I saw him once, Howard. We didn’t speak. He was terribly changed. When I saw him he was with that awful woman. And I was married to Roger. We were lost to each other. Even if I hadn’t been married, I couldn’t have forgiven him for marrying her. That horrible woman. I didn’t care that Roger went around with her; he was just my husband. Paul was much more than that to me or he was nothing. In the end he was nothing.’

She wasn’t talking to me but I said, ‘I wouldn’t say he was nothing.’

‘Less than nothing. He knew what kind of woman she was and still he married her. Then he couldn’t stand it and he killed her and ran away and killed himself. Nothing.’

‘He didn’t kill her,’ I said, ‘and you know it.’

She looked at me in surprise. Spencer made a funny sound in his throat.

‘Roger killed her,’ I continued, ‘and you also know that.’

‘Did he tell you,’ she asked quietly.

‘He didn’t have to. He would have told me sooner or later. It was driving him crazy.’

She shook her head. ‘No, Mr Marlowe, what was driving him crazy was that he didn’t know. He was so drunk when he did it that he couldn’t remember afterwards. He tried to remember because he knew something was wrong. Perhaps that memory came back to him at the very end.’

Spencer couldn’t believe a man could kill and forget it. Eileen smiled a very sad smile.

‘I was there, Howard. I saw him do it.’

She’s going to tell us, I thought. She can’t stop herself now. And she talked, and we listened. She had followed Roger to Sylvia’s guest house. An argument started between Roger and Sylvia. Eileen watched from the shadows. Roger came outside, Sylvia ran after him. She tried to hit him with a small stone vase she was holding. He took it from her and he hit her. Then he hit her again, and she fell down and he kept hitting her. Before Eileen ran, she saw him pick Sylvia’s body up and carry it back inside.

‘When Roger came home that night I was terrified. He was covered in blood and still blind drunk. I took his clothes off him as if he were a child, and put them in an old suitcase. He went right to sleep and I drove to Chatsworth Beach on the other side of the lake and threw the suitcase in. When Roger woke up, he remembered nothing. He never said a word about the clothes. I guess he never even noticed they were missing.’

Spencer was working on something while he listened and now he had it ready. ‘Wait a minute. You knew Roger had killed Sylvia and yet you had me hire Marlowe, or try to hire him, to find out the terrible secret that was bothering your husband. That doesn’t make sense. Unless –’ He gave her a strange look, as if seeing her for the first time, ‘Unless the idea was that Marlowe would find the truth and maybe tell Wade that the whole world would have to know. So Roger would take that gun and do just what he did anyway.’

She looked at Spencer with tears in her eyes. ‘That’s horrible, Howard. You know I could never-‘

‘I don’t know,’ Spencer said coolly. ‘But you know. Did you?’

‘Did I what,’ she asked.

‘Shoot Roger,’ he said calmly.

‘You’re horrible. He was my husband. I forgot my key, I came in, he was already dead.’

Spencer shook his head. ‘I’ve stayed here a dozen times, Eileen, and I’ve never known the front door to be locked.’

She stood up. ‘Howard, take the book and go. Call the police if you think I killed Roger. But don’t ever come back here.’

I wanted one last answer.

‘Wait a minute, Mrs Wade. Let’s finish the job. We’re all trying to do the right thing. That old suitcase you threw in the lake at Chatsworth Beach ? was it heavy?’

‘Yes, it was.’

‘So how did you get it over that high fence? They close the gate there after dark.’

She thought about it. ‘The fence. I had a hard time with the fence but I got it over.’

‘There isn’t any fence,’ I said.

‘Isn’t any fence,’ she repeated.

‘And Sylvia Lennox was killed inside the guest house, on the bed. And there are other details you missed.’

She said nothing, she just walked away. We watched her go up the stairs. We heard her bedroom door close.

‘What was that about the fence,’ Spencer asked. He looked like a man who’d just fought a battle. He was tired in that way.

‘A bad joke. I’ve never been near Chatsworth Beach. It might have a fence and it might not.’

‘I see,’ he said unhappily. ‘But she didn’t know, either.’

‘Of course not. Which means she killed them both.’

Then something moved behind me and Candy was standing there. He was playing with his knife again but this time he wasn’t thinking about giving me the blade.

‘I’m sorry, Senor,’ he said to me. ‘I was wrong about you. She killed the boss.’ He looked at his knife again.

‘No,’ I said. I stood up and held out my hand. ‘Give me the knife, Candy. To the cops you’re just a Mexican servant. They’d arrest you for it and love it. They’ve made a mess of this from start to finish, and they’d use you to make people forget that. You’d spend the rest of your life in jail.’

He put the knife in my hand. ‘Only for you I do this.’

I put the knife in my pocket. Candy asked what would happen now. I said we’d do nothing, but Spencer insisted we had to do something. He mentioned calling the police.

‘Tomorrow. Or let them catch her themselves. We don’t have enough proof. The truth is not legal proof. If it was, we wouldn’t have lawyers.’

In the end Spencer said he’d do whatever I thought was best. He was OK, he was doing fine, but this wasn’t something he knew about. It wasn’t books.

We left. As I walked out, I handed Candy back his knife. ‘Don’t do a thing. Nobody trusts me but I trust you, Candy.’

‘Thank you, Senor. I trust you, too.’

I returned Spencer to his hotel and went home. I watched the clock and the hours went slowly. I fell asleep very late and the telephone rang in the middle of my first dream.

‘Yes?’

‘This is Candy, Senor. The lady is dead.’ It’s a hard word, dead, and when he said it he made it sound like stone. ‘She took some pills, I think.’

‘Have you called the police?’

‘Not yet,’ he said.

‘Call them. Was there a note?’

‘Yes, a letter.’

‘Give it to them when they come. And tell them everything and this time only the truth, right?’

‘Yes, Senor. I’ll call them right now.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.