شب فاجعه

توضیح مختصر

خانم انگلتروپ به دردهای وحشتناکی میمیره و دکترها فکر می‌کنن ممکنه مسموم شده باشه. شوهرش، آلفرد اون شب خونه نبود.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

شب فاجعه

برای اینکه این قسمت از داستانم رو روشن کنم، این نقشه‌ی من هست که طبقه اول استایلز رو نشون‌ میده.

نیمه شب بود که لارنس کاوندیش منو با شمعی در دست بیدار کرد. “مادر خیلی بیماره! میتونیم صداش رو که صدا میزنه بشنویم، ولی در رو قفل کرده!”

از تخت بیرون پریدم و پشت سر لارنس به در اتاق خانم انگلتروپ رفتم. جان کاوندیش بهمون ملحق شد و سعی کرد در اتاق رو باز کنه، ولی قفل بود یا از تو پیچ و مهره شده بود. حالا همه تو خونه بیدار بودن و می‌تونستیم صداهای وحشتناک رو از داخل اتاق بشنویم. باید کاری می‌کردیم!

دورکاس خدمتکار گفت: “از توی اتاق آقای انگلتروپ برو، آقا. آه، خانم بیچاره من!”

یهو متوجه شدم که آلفرد انگلتروپ پیشمون نیست. وقتی جان در اتاقش رو باز کرد، دیدیم که توی تختش خوابیده نشده. ولی در اتاق خانم انگلتروپ از اونجا هم قفل بود یا از تو پیچ و مهره شده بود.

جان گفت: “برو و دکتر ویلکینز رو فوراً بیار! من دری که از اتاق سینتیا هست رو امتحان می‌کنم.”

سریع به اتاق سینتیا دوید. ماری کاوندیش اونجا بود و سینتیا رو تکون میداد- که به نظر می‌رسید خیلی عمیق خوابیده- و سعی می‌کرد بیدارش کنه. در عرض یک ثانیه برگشت. “ماری می‌گه اون در هم قفل شده. در اتاق انگلتروپ‌ها نازک‌تره- می‌شکنیمش.”

بعد از کمی تلاش، بالاخره در شکست و باز شد و افتادیم توی اتاق، لارنس هنوز شمعش رو تو دستش گرفته بود. خانم انگلتروپ روی تخت خوابیده بود، تمام بدنش می‌لرزید و شدید می‌پیچید. روی میز کنار تخت افتاده بود. وقتی من قفل در به راهرو رو باز می‌کردم، جان چراغ گاز رو روشن کرد.

به لارنس نگاه کردم. صورتش سفید بود چشم‌هاش وحشت‌زده و دستش که شمع رو گرفته بود به قدری شدید می‌لرزید، که موم شمع روی فرش ریخت. به چیزی روی دیوار پشت سر من خیره شده بود، ولی وقتی برگشتم هیچ چیز عجیبی ندیدم. خاکسترها به آرومی در شومینه می‌سوختن و روی شومینه ظرف‌هایی پر از تکه‌های کاغذ بودن که برای روشن کردن آتیش استفاده می‌شد، و کمی زیورآلات.

به نظر می‌رسید خانم انگلتروپ کمی بهتر شده و بریده بریده نفس می‌کشید. “حالا بهترم- ناگهانی- احمقانه بود که خودمو این تو قفل کرده بودم.”

بالا رو نگاه کردم و دیدم که ماری کاوندیش نزدیک در ایستاده و بازوش رو دور سینتیا انداخته. سینتیا به نظر گیج و خیلی خواب‌آلود می‌رسید. ماری گفت: “بیچاره سینتیا ترسیده.” متوجه شدم که ماری لباس فرم ارتشی زمین سفیدش رو پوشیده و آماده کار هست. بنابراین باید صبح زود بود- قطعاً، ساعت گفت که ۵ صبحه.

یهو خانم انگلتروپ فریاد دیگه‌ای از درد کشید و دوباره بدنش لرزید و شدیداً پیچید. جان و ماری سعی کردن بهش یک نوشیدنی قوی برندی بدن، ولی ما نمی‌تونستیم کمکی کنیم.

درست همون موقع، دکتر بائورستین وارد اتاق شد. وقتی خانم انگلتروپ اونو دید، بریده بریده گفت: “ آلفرد… آلفرد…” و بعد افتاد به پشت و بی‌حرکت دراز کشید. دکتر سعی کرد اونو به زندگی برگردونه، ولی فکر کنم همه ما می‌دونستیم که خیلی دیر شده. بالاخره ایستاد و سرش رو تکون داد.

بعد دکتر ویلکینز، دکتر خانواده با عجله وارد شد. درحالیکه به تخت خواب نگاه می‌کرد، به آرومی گفت: “خیلی غم‌انگیز. بیچاره خانم عزیز. حتماً حمله قلبی داشته.”

“ولی شما ندیدید قبل از اینکه بمیره، بدنش چقدر شدید می‌لرزید و می‌پیچید،” دکتر بائورستین که با دقت به دکتر ویلکینز نگاه می‌کرد، گفت. “می‌خوام باهاتون خصوصی حرف بزنم.” ما، دو تا دکتر رو تنها گذاشتیم و وقتی می‌رفتیم طبقه پایین، شنیدیم که در اتاق خانم انگلتروپ رو قفل کردن.

رفتار دکتر بائورستین فکری به من داد. درحالیکه به قدری آروم صحبت می‌کردم که هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونست بشنوه، به ماری گفتم: “باور دارم خانم انگلتروپ مسموم شده! مطمئنم دکتر بائورستین هم همینطور فکر میکنه.”

ماری نفس‌زنان گفت: “نه، نمی‌تونه حقیقت داشته باشه،” چشماش گشاد بود و رنگ صورتش پریده بود. به نظر می‌رسید انگار داره غش می‌کنه. وقتی خواستم کمکش کنم، گفت: “لطفاً، تنهام بذار. می‌خوام لحظه‌ای تنها باشم.”

هرچند نمی‌خواستم تنهاش بذارم، رفتم کنار جان و لورنس در اتاق غذاخوری و بعد از سکوتی کوتاه، پرسیدم: “آقای انگلتروپ کجاست؟”

جان گفت: “نمیدونم. تو خونه نیست.”

فکر کردم: آلفرد انگلتروپ کجاست؟ کلماتی که خانم انگلتورپ وقتی می‌مرد، گفت چه معنایی داشت؟ قبل از اینکه بمیره، دیگه می‌خواست بهمون چی بگه؟

بالاخره دو تا دکتر اومدن طبقه پایین. دکتر ویلکینز به نظر هیجان‌زده می‌رسید، ولی سعی میکرد پنهانش کنه، در حالی که صورت ریشوی دکتر بائورستین جدی بود. دکتر ویلکینز گفت: “آقای کاوندیش، لازمه کالبد شکافی بشه.”

جان پرسید: “ضروریه؟”

دکتر بائورستین گفت: “قطعاً. هیچ کدوم از ما نمی‌دونیم خانم انگلتروپ چرا مرده. و باید یک بازجویی هم بشه.” مکثی شد و بعد دکتر بائورستین دو تا کلیدی که درهای اتاق خانم انگلتروپ رو قفل می‌کردن رو به جان داد. وقتی اون و دکتر ویلکینز رفتن، گفت: “بهتره درها قفل بمونه.”

تمام مدت من داشتم فکر میکردم. گفتم: “جان، دوستم هرکول پوآرو، اون کارآگاه بلژیکی مشهور رو به خاطر میاری؟ بذار تحقیق کنه تا بفهمه مادرت مسموم شده یا نه.”

لارنس با عصبانیت گفت: “چرت! بائورستین اشتباه میکنه. ویلکینز فکر نمی‌کرد چیزی اشکالی داشته باشه تا اینکه بائورستین گفت. برای اینکه بائورستین متخصص سم هست، همه جا سم میبینه. مادر از حمله قلبی مرده!” لارنس معمولاً انقدر محکم صحبت نمی‌کرد.

جان تردید کرد. بالاخره گفت: “نمیتونم باهات موافقت کنم، لارنس، فکر می‌کنم هاستینگز حق داره. میدونم همه‌ی ما به شخص مشترکی مظنونیم ولی ممکنه اشتباه می‌کنیم.”

ساعتم می‌گفت حالا ساعت ۶ هست. قبل از اینکه به دیدن دوستم پوآرو برم، به کتابخانه‌ی طبقه پایین نگاه کردم، و یک کتاب پزشکی که مسمویت استرکنین رو شرح می‌داد، کشف کردم.

متن انگلیسی فصل

Chapter three

The Night of the Tragedy

To make this part of my story clear, here is a plan showing the first floor of Styles.

It was the middle of the night when Lawrence Cavendish woke me up, a candle in his hand. ‘Mother’s very ill! We can hear her calling but she’s locked the door!’

I jumped out of bed and followed Lawrence to the door of Mrs Inglethorp’s room. John Cavendish joined us, and tried to open the door, but it was locked or bolted on the inside. Everyone in the house was now awake, and we could hear terrible sounds from inside the room. We had to do something!

‘Go through Mr Inglethorp’s room, sir,’ said Dorcas the maid. ‘Oh, my poor mistress!’

Suddenly I realized that Alfred Inglethorp was not with us. When John opened the door of his room we saw that his bed had not been slept in. But the door from his room to Mrs Inglethorp’s was also locked or bolted on the inside.

‘Go and get Dr Wilkins, at once’ said John. ‘I’ll try the door from Cynthia’s room.’

He ran quickly to Cynthia’s room. Mary Cavendish was there, shaking Cynthia - who seemed to be sleeping very deeply - and trying to wake her up. In a moment he returned. ‘Mary says that door is bolted too. The door in Inglethorp’s room is the thinnest - we’ll break it down.’

After some effort the door finally broke open and we fell into the room, Lawrence still holding his candle. Mrs Inglethorp was lying on the bed, her whole body shaking and twisting violently. She had knocked over the table by the bed. John lit the gaslight, while I unbolted the door to the corridor.

I looked at Lawrence. His face was white, his eyes were terrified and his hand, that held the candle, was shaking so much that candlewax fell on the carpet. He was staring at something on the wall behind me, but when I turned I didn’t see anything strange. Ashes were burning quietly in the fireplace, and on the mantelpiece there were vases full of pieces of paper used to light the fire, and some ornaments.

Mrs Inglethorp seemed to be a little better, and she gasped. ‘Better now - very sudden - stupid to lock myself in.’

I looked up and saw Mary Cavendish standing near the door with her arm around Cynthia. Cynthia looked confused and very sleepy. ‘Poor Cynthia is frightened,’ said Mary. I noticed that Mary was dressed in her white land army uniform, ready for work. So it must be early - indeed, the clock said it was five in the morning.

Suddenly Mrs Inglethorp gave another cry of pain, and again her body shook and twisted violently. John and Mary tried to give her a drink of strong brandy, but we could do nothing to help.

Just then Dr Bauerstein entered the room. When Mrs Inglethorp saw him she gasped, ‘Alfred - Alfred-‘ and then she fell back and lay still. Dr Bauerstein tried to bring her back to life, but I think we all knew it was too late. Finally he stopped and shook his head.

Then Dr Wilkins, the family doctor, rushed in. ‘Very sad,’ he said quietly, looking at the bed. ‘Poor dear lady. She must have had a heart attack.’

‘But you didn’t see how violently her body shook and twisted before she died,’ said Dr Bauerstein, watching Dr Wilkins closely. ‘I’d like to speak to you in private.’ We left the two doctors alone, and I heard them lock the door to Mrs Inglethorp’s room as we went downstairs.

Dr Bauerstein’s behaviour had given me an idea. Speaking quietly so no one else could hear, I said to Mary, ‘I believe Mrs Inglethorp has been poisoned! I’m certain Dr Bauerstein thinks so.’

‘No, that can’t be true’ gasped Mary, her eyes wide and her face pale. She looked as if she might faint. ‘Please leave me,’ she said, when I tried to help her. ‘I want to be alone for a moment.’

Although I didn’t want to leave her, I joined John and Lawrence in the dining-room, and after a short silence I asked, ‘Where is Mr Inglethorp?’

‘I don’t know,’ said John. ‘He’s not in the house.’

‘Where was Alfred Inglethorp I wondered. What did Mrs Inglethorp’s dying words mean? What else did she want to tell us before she died?’

At last the two doctors came downstairs. Dr Wilkins looked excited, but was trying to hide it, while Dr Bauerstein’s bearded face was serious. ‘Mr Cavendish,’ said Dr Wilkins, ‘there needs to be a post mortem.’

‘Is that necessary’ asked John.

‘Absolutely,’ said Dr Bauerstein. ‘Neither of us knows why Mrs Inglethorp died. And there will have to be an inquest.’ There was a pause, and then Dr Bauerstein gave John the two keys that locked the doors to Mrs Inglethorp’s room. ‘It’s best to keep them locked,’ he said, as he and Dr Wilkins left.

All this time I had been thinking. ‘John,’ I said, ‘do you remember my friend Hercule Poirot, the famous Belgian detective? Let him investigate, to find out if your mother was poisoned.’

‘Rubbish’ said Lawrence angrily. ‘Bauerstein is wrong. Wilkins didn’t think anything was wrong until Bauerstein said so. Because Bauerstein is an expert on poisons, he sees them everywhere. Mother died of a heart attack!’ Lawrence didn’t usually speak so strongly.

John hesitated. ‘I can’t agree with you, Lawrence,’ he said at last, I think Hastings is right. I know we all suspect the same person, but we may be wrong.’

My watch said it was now six o’clock. Before I went to see my friend Poirot I looked in the library downstairs, where I discovered a medical book that described strychnine poisoning.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.