فصل هفدهم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: بعد از مراسم / فصل 17

فصل هفدهم

توضیح مختصر

رزاموند می‌فهمه پوآرو در حقیقت کارآگاه هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفدهم

نظر کلی خانواده این بود که هلن باید از داشتن مسیو پونتارلیر در طول آخر هفته‌ی بخصوص در اندربی هال اجتناب کنه، ولی خوشبختانه به نظر میرسید این خارجیِ عجیب کوتاه زیاد انگلیسی بلد نیست.

بعد از ۲۴ ساعت گشتن اطراف و بررسی محتویات خونه، وراث ریچارد آبرنتی آماده بودن بگن چی میخوان.

تیموتی با صدایی ضعیف گفت: “گمان نمی‌کنم زیاد زنده بمونم،

و به خاطر اینکه وقتی بچه بودم دوستش داشتم، سرویس شام اسپاد چینا رو می‌خوام.”

جورج گفت: “خیلی دیر کردی، دایی. امروز صبح از هلن اسپاد رو خواستم.”

صورت تیموتی بنفش شد. “ببین، من تنها برادر زنده‌ی ریچارد هستم. این سرویس مال منه.”

“نه عمو اسپاد مال منه. هر کی اول بیاد، اول میخوره.”

“چرت نگو!” تیموتی دستش رو گذاشت روی قلبش و ناله کرد این برای من خیلی بده. اگه می‌تونستم کمی برندی بخورم.”

دوشیزه گلچریست با عجله رفت که بیاره. “بفرما، آقای آبرنتی. لطفاً- لطفاً هیجان‌زده نشو. مطمئنید نباید برید بالا به تخت؟”

“احمق نباش.” تیموتی برندی رو خورد. “تا وقتی حل نشده، از این اتاق بیرون نمیرم.”

مائود گفت: “واقعاً جورج. اگه تیموتی سرویس اسپاد رو میخواد، برش میداره!”

سوزان گفت: “در هر صورت زشته.”

تیموتی گفت: “خفه شو، سوزان.”

گرِگوری با صدایی که بلندتر از لحن معمولش بود، گفت: “با زن من اونطور حرف نزن!” نیمه از روی صندلیش بلند شد.

سوزان سریع گفت: “اشکالی نداره، گرِگ. برام مهم نیست.”

“ولی برای من مهمه.”

هلن گفت: “جورج فکر می‌کنم خوب میشه بذاری داییت اسپاد رو برداره.”

و جورج با تعظیمی خفیف به هلن گفت: “هر چی از من بخوای انجام میدم، زندایی هلن!”

در هر صورت واقعاً نمی‌خواستیش، مگه نه؟”

هلن گفت: “

خندید. “زندایی هلن، مشکلت اینه که همه چیز رو خیلی واضح میبینی! نگران نباش، دایی تیموتی، اسپاد مال توئه. فقط میخواستم کمی شوخی کنم.”

تیموتی با عصبانیت به جلو خم شد. “انتظار داشتی ریچارد تو رو وارث خودش بکنه، مگه نه؟ ولی برادر بیچارم میدونست اگه تو کنترل پول رو داشته باشی، کجا میره. تو قمار از دستش میدادی. و مظنون بود که کلاهبرداری، نبود؟”

جورج به آرومی گفت: “نباید به چیزهایی که میگی دقت کنی؟”

تیموتی گفت: “به اندازه کافی حالم خوب نبودم که برای مراسم خاکسپاری بیام اینجا ولی مائود بهم گفت که کورا چی گفته بود. کورا همیشه یه احمق بود- ولی ممکنه چیزی توش باشه! و اگه اینطوره، میدونم به کی مظنون بشم…”

“تیموتی!” مائود بلند شد. “باید به سلامتیت فکر کنی. با من بیا بالا و صاف برو تو رختخواب. هلن، تیموتی و من اسپاد رو به عنوان یادگاری ریچارد برمی‌داریم. امیدوارم مشکلی نباشه؟”

هیچ کس حرف نزد و اون در حالی که با دست از زیر آرنج تیموتی گرفته بود و حمایتش می‌کرد، از اتاق خارج شد.

مایکل شین خندید. “میدونید، من از تمام این لذت میبرم! ضمناً من و رزاموند میز مرمر در نشیمن سبز رو می‌خوایم.”

سوزان داد زد”آه، نه. من اونو برای سالن زیبایی جدیدم می‌خوام- و یه دسته گل بزرگ مومی روش میذارم.”

رزاموند گفت: “ولی عزیزم، ما اونو برای نمایش جدیدمون می‌خوایم. کاملاً مناسبشه.”

سوزان گفت: “میدونم منظورت چیه، رزاموند. ولی به آسونی میتونی یه میز رنگ شده برای صحنه‌ات داشته باشی- درست مثل اون به نظر می‌رسه. ولی برای سالن زیباییم، باید یه چیز واقعی داشته باشم. فردا در موردش حرف میزنیم.”

دوشیزه گلچریست گفت: “این خونه پر از چیزهای زیبای زیاده. اون میز مرمر در سالن جدیدت عالی به نظر میرسه، مطمئنم، خانم بنکس. و گل‌های مومی روی میز، خوب- واقعاً زیبا و هنرمندانه دیده میشن.”

گرِگ دوباره با صدای بلند و عصبی گفت: “سوزان میز رو می‌خواد.”

لحظه‌ای اضطراب و ناراحتی به وجود اومد.

هلن سریع گفت: “و تو واقعاً چی‌ میخوای، جورج؟” جورج پوزخند زد و تنش آروم شد. جورج گفت: “تیموتی انقدر طولانی نقش مرد بیچاره و بیمار رو بازی کرده، که فقط به چیزی که می‌خواد فکر میکنه و اطمینان حاصل میکنه که به دست میاره.”

سوزان گفت: “باور ندارم اصلاً مشکلی داشته باشه. تو باور داری، رزاموند؟”

“چی؟”

“که عمو تیموتی مشکلی داشته باشه؟”

“نه- نه این طور فکر نمی‌کنم.” رزاموند غرق در افکار خودش بود. “متأسفم. داشتم به این فکر می‌کردم که چه نوع نورپردازی صحنه برای میز خوب میشه.”

جورج گفت: “یک زن تک ذهنیتی. زنت خطرناکه، مایکل. امیدوارم متوجه شده باشی.”

مایکل جدی گفت: “متوجهش شدم.”

هلن در حالی که به طرف مهمون خارجیش برمیگشت، عمداً موضوع رو عوض کرد. “متأسفم که تمام اینها برای شما کسل‌کننده است، مسیو پونتتارلیر.”

“به هیچ عنوان، مادام. فکر می‌کنم بزرگترین افتخاره که بهم اجازه داده شده در خانواده باشم تعظیم کرد. “می‌خوام بگم که این خونه برای پناهندگان مسن من عالی خواهد بود. چه آرامشی! همچنین فکر کنم شنیدم گفتید این موضوع مطرحه که یه مدرسه بیاد اینجا، که توسط راهبه‌ها اداره میشه؟ شاید شما اونو ترجیح می‌دادید؟”

جورج گفت: “به هیچ وجه. ولی چیزی که به برام عجیبه اینه که چرا طوری لباس می‌پوشن که انگار تو ۱۰۰ سال پیش زندگی میکنن!”

و باعث میشه همه شبیه هم باشن، مگه نه؟

دوشیزه گلچریست گفت: “

وقتی خونه‌ی خانم آبرنتی بودم و یه راهبه اومدم دم در، خیلی نگران شدم. فکر کردم همون راهبه‌ای هست که روز رسیدگی خانم لنسکوئنت بیچاره اومده بود دم در. احساس کردم انگار داره تعقیبم میکنه!”

“هر دوی اونها یک جور صورت داشتن؟”

هرکول پوآرو پرسید:

“گمون کنم باید همین باشه. لب بالا طوری به نظر می‌رسید که انگار سبیل داره. البته از حماقت من هست. بعداً فهمیدم.”

سوزان متفکرانه گفت: “یک لباس راهبه لباس مبدل خوبی میشه. حتی برای یک مرد. پاها رو میپوشونه.”

جورج گفت: “حقیقت اینه که اغلب به هیچکس به درستی نگاه نمی‌کنی. به این دلیل هست که توصیفات انقدر متفاوتی از شاهدهای مختلف از ظاهر شخص مورد اتهام در دادگاه وجود دارد.”

سوزان گفت: “چیز عجیب دیگه این هست که بعضی وقت‌ها خودت رو غیرمنتظره تو آینه میبینی و به خودت میگی: «این کسیه که من خوب میشناسم.» و بعد یهو متوجه میشه که خودتی!”

جورج گفت: “سخت‌تر میشد اگه واقعاً می‌تونستی خودت رو ببینی- و نه در تصویر آینه.”

چرا؟”

رزاموند که گیج به نظر می‌رسید، پرسید: “

“برای اینکه هیچ کس خودش رو هیچ وقت همونطور که برای آدم‌های دیگه دیده میشه، نمی‌بینه. همه خودشون رو تو آینه، به عنوان تصویر منعکس شده می‌بینن.”

“ولی چرا باید متفاوت دیده بشه؟”

“برای اینکه چهره‌ی آدم‌ها از هر دو طرف یکسان نیست. ابروهاشون متفاوته، و دهنشون در یک طرف به طرف بالا میره و دماغ‌ها واقعا صاف نیستن.”

هرکول پوآرو با آهی بلند شد و شب بخیری مؤدبانه به هلن آبرنتی گفت. “و مادام شاید بهتره خداحافظی کنم. قطارم فردا صبح ساعت ۹ حرکت میکنه. بنابراین الان به خاطر تمام مهربونی‌هاتون ازتون تشکر می‌کنم. حالا به ویلاتون در کایپروس برمی‌گردید؟”

“بله.” لبخند کوتاهی روی لب‌های هلن آبرنتی نقش بست. پوآرو گفت: “راضی هستید، بله؟ هیچ تأسفی ندارید؟”

“از ترک انگلیس؟ یا منظورتون رفتن از اینجاست؟”

پوآرو گفت: “منظورم رفتن از اینجا بود.”

“آه- نه. چسبیدن به گذشته فایده‌ای نداره، داره؟ همه باید پشت سر بذاریمش.”

پوآرو گفت: “اگه بتونیم. بعضی وقت‌ها گذشته پشت سر نمی‌مونه. کنارمون باقی میمونه. میگه: «هنوز کارم باهات تموم نشده.»”

مایکل گفت: “منظورتون اینه که پناهندگان شما وقتی بیان اینجا، قادر نخواهند بود گذشته‌هاشون رو کاملاً پشت سر بذارن؟”

“منظورم پناهندگانم نبودن.”

رزاموند گفت: “منظورش ما بودیم، عزیزم. منظورش دایی ریچارد و خاله کورا هست، و تیشه و همه این چیزها.” به طرف پوآرو برگشت. “منظورتون این نبود؟”

“چرا این فکر رو میکنید، مادام؟”

“برای اینکه شما کارآگاه هستید. به این خاطره که اومدین اینجا. ناروکو یا هر چی که اسمش رو میذارید، چرته، مگه نه؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVENTEEN

The family’s general opinion was that Helen should have avoided having Monsieur Pontarlier at Enderby Hall during this particular weekend, but fortunately this strange little foreigner did not seem to know much English.

After twenty-four hours of walking round and examining the contents of the house, the heirs of Richard Abernethie were ready to say what they wanted.

‘I don’t suppose I have long to live,’ said Timothy in a weak voice. And because I loved it as a child, I would like to have the Spode china dinner service.’

‘You’re too late, Uncle,’ George said. ‘I asked Helen for the Spode this morning.’

Timothy became purple in the face. ‘Now look here, I’m Richard’s only surviving brother. That service is mine.’

‘No Uncle, the Spode’s mine. First come, first served.’

‘Nonsense!’ Timothy placed a hand to his heart, and groaned, ‘This is very bad for me. If I could have - a little brandy.’

Miss Gilchrist hurried to get it. ‘Here you are, Mr Abernethie. Please - please don’t excite yourself. Are you sure you shouldn’t go up to bed?’

‘Don’t be a fool.’ Timothy drank the brandy. ‘I’m not leaving this room until this is settled.’

‘Really, George,’ said Maude. ‘If Timothy wants the Spode service, he will have it!’

‘It’s ugly anyway,’ said Susan.

‘Shut up, Susan,’ said Timothy.

In a voice that was a little higher than his ordinary tones, Gregory said, ‘Don’t speak like that to my wife!’ He half rose from his seat.

Susan said quickly, ‘It’s all right, Greg. I don’t mind.’

‘But I do.’

Helen said, ‘George, I think it would be nice to let your uncle have the Spode.’

And George, with a slight bow to Helen said, ‘Anything you want me to do, Aunt Helen, I will!’

‘You didn’t really want it, anyway, did you?’ said Helen.

He laughed. ‘The trouble with you, Aunt Helen, is that you see things too clearly! Don’t worry, Uncle Timothy, the Spode is yours. It was just my idea of fun.’

Timothy leaned forward angrily. ‘You expected that Richard would make you his heir, didn’t you? But my poor brother knew where the money would go if you had control of it. You would have gambled it away. And he suspected you of being a crook, didn’t he?’

George said quietly, ‘Shouldn’t you be careful about what you are saying?’

‘I wasn’t well enough to come here for the funeral,’ said Timothy, ‘but Maude told me what Cora said. Cora always was a fool - but there may have been something in it! And if so, I know who I’d suspect.’

‘Timothy!’ Maude stood up. ‘You must think about your health. Come up with me and go straight to bed. Timothy and I, Helen, will take the Spode in memory of Richard. There is no problem, I hope?’

Nobody spoke, and she went out of the room supporting Timothy with a hand under his elbow.

Michael Shane laughed. ‘You know, I’m enjoying all this! By the way, Rosamund and I want that marble table in the green sitting room.’

‘Oh, no,’ cried Susan. ‘I want that for my new beauty salon - and I will put a great bouquet of wax flowers on it.’

‘But, darling,’ said Rosamund, ‘we want it for the new play. It will be absolutely right.’

‘I see what you mean, Rosamund,’ said Susan. ‘But you could easily have a painted table for the stage - it would look just the same. But for my beauty salon I’ve got to have the real thing. We will talk about it tomorrow.’

‘This house is full of so many beautiful things,’ Miss Gilchrist said. ‘That green table would look wonderful in your new salon, I’m sure, Mrs Banks. And wax flowers do look so right on that table - really artistic and pretty.’

Greg said, speaking again in that high nervous voice, ‘Susan wants that table.’

There was a moment of unease.

Helen said quickly, ‘And what do you really want, George?’ George grinned and the tension relaxed. ‘Timothy’s played the poor sick man for so long that he thinks only about what he wants and makes sure he gets it,’ said George.

‘I don’t believe there’s anything at all the matter with him,’ Susan said. ‘Do you, Rosamund?’

‘What?’

‘Anything the matter with Uncle Timothy.’

‘No - no, I don’t think so.’ Rosamund was lost in her own thoughts. ‘I’m sorry. I was thinking about what stage lighting would be right for the table.’

‘A single-minded woman,’ said George. ‘Your wife’s dangerous, Michael. I hope you realize it.’

‘I realize it,’ said Michael seriously.

Helen changed the subject deliberately, turning to her foreign guest. ‘I’m afraid this is all very boring for you, Monsieur Pontarlier.’

‘Not at all, Madame. I think it is the greatest honour that I am allowed into your family life -‘ he bowed. ‘I would like to say that this house will be perfect for my elderly refugees. What peace! I hear that there was also the question of a school coming here, run by “nuns”, I think you say? You would have preferred that, perhaps?’

‘Not at all,’ said George. ‘But what I do find strange is why they should all dress as if they lived hundreds of years ago!’

‘And it makes them look so alike, doesn’t it?’ said Miss Gilchrist. ‘I got so nervous when I was at Mrs Abernethie’s and a nun came to the door. I thought she was the same nun who came to the door on the day of the inquest on poor Mrs Lansquenet. I felt as though she had been following me round!’

‘They both had the same type of face?’ Hercule Poirot asked.

‘I suppose that must be it. The upper lip looked almost as though she had a moustache. Of course it was very foolish of me. I knew that afterwards.’

‘A nun’s costume would be a good disguise.’ said Susan thoughtfully, ‘even for a man. It hides the feet.’

‘The truth is,’ said George, ‘you don’t often look properly at anyone. That’s why there are such very different descriptions of what an accused person looks like from different witnesses in court.’

Another strange thing,’ said Susan, ‘is that you sometimes see yourself in a mirror unexpectedly and you say to yourself, “That’s somebody I know well.” and then suddenly realize it’s you!’

George said, ‘It would be more difficult still if you could really see yourself - and not a mirror image.’

‘Why?’ asked Rosamund, looking puzzled.

‘Because nobody ever sees themselves - as they appear to other people. They always see themselves in a mirror as a reversed image.’

‘But why does that look any different?’

‘Because people’s faces aren’t the same both sides. Their eyebrows are different, and their mouths go up at one side, and their noses aren’t really straight.’

With a sigh, Hercule Poirot rose to his feet and said a polite good night to Helen Abernethie. ‘And perhaps, Madame, I had better say goodbye. My train leaves at nine o’clock tomorrow morning. So I will thank you now for all your kindness. You will return now to your villa in Cyprus?’

‘Yes.’ A little smile appeared on Helen Abernethie’s lips. Poirot said, ‘You are pleased, yes? You have no regrets?’

‘At leaving England? Or leaving here, do you mean?’

‘I meant - leaving here.’ said Poirot.

‘Oh - no. It’s no good, is it, to hold on to the past? We must all leave that behind.’

‘If we can,’ Poirot said. ‘Sometimes the past will not be left. It stays next to us - it says, “I am not finished with you yet’”

‘You mean,’ said Michael, ‘that your refugees when they come here will not be able to put their past completely behind them?’

‘I did not mean my refugees.’

‘He meant us, darling,’ said Rosamund. ‘He means Uncle Richard and Aunt Cora and the hatchet and all that.’ She turned to Poirot. ‘Didn’t you?’

‘Why do you think that, Madame?’

‘Because you’re a detective. That’s why you’re here. NARCO or whatever you call it, is just nonsense, isn’t it?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.