رئیس دزد دریایی جدید

مجموعه: دزدان دریایی کارائیب / کتاب: آخر الزمان / فصل 9

رئیس دزد دریایی جدید

توضیح مختصر

سائو فنگ قبل از مرگش، الیزابت رو به جای خودش رئیس دزد دریایی می‌کنه. هلندی سرگردان به کشتی الیزابت حمله می‌کنه و اونا رو دستگیر می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

رئیس دزد دریایی جدید

جک اسپارو هم همچنین داشت با لرد بکت قرار میذاشت.

جک گفت: “می‌تونی باربوسا رو داشته باشی. و ترنر رو. بله، میتونی ترنر رو داشته باشی.”

بکت پرسید: “و خانم سوان؟”

جک جواب داد: “بقیه‌ی آدم‌های روی مروارید با من میان. و من تو رو به شیپرک کاو میبرم. موافقی؟”

لرد بکت لبخند زد و قطب‌نما رو برداشت. گفت: “جک، من این قطب نمای فوق‌العاده رو دارم. به چیزی که بیشتر از همه می‌خوام اشاره میکنه.”

جک گفت: “بله. و دیوان برترن هم نیست، هست؟”

بکت پرسید: “نیست؟ پس چیه، جک؟”

جک گفت: “من. مرده.”

بکت قطب‌نما رو باز کرد. به جک اشاره میکرد.

فکر کرد: “من از جک اسپارو متنفرم! حق با اونه. قطب‌نما بی‌مصرفه. من رو به شیپرک کاو نمیبره.”

بکت قطب‌نما رو به جک انداخت. گفت: “اول تو رو میکشم. بعد قطب‌نما بهم میگه شیپرک کاو کجاست.” جک سریع صحبت کرد: “تو به پناهگاه ساحلی دامنه‌ی کوه می‌رسی، ولی نمیتونی واردش بشی. به یک نفر از داخل نیاز داری که رؤسای دزدان دریایی رو بیرون بیاره.”

بکت یک دقیقه فکر کرد. “میتونی اونا رو برام بیاری؟”

جک گفت: “من کاپیتان جک اسپارو هستم. توافق کردیم؟” دستش رو دراز کرد. یهو کشتی به یک طرف خم شد. بکت به جلو افتاد و جک دستش رو گرفت.

جک داد زد: “موافقت شد!” درحالیکه شلیک توپ‌ها انداور رو تکون می‌دادن، به طرف در دوید. بکت نزدیک بهش پشت سرش رفت.

روی عرشه جسدهای زیادی دیدن، و دود از توپ‌های پایین بلند شده بود. امپرس حرکت کرده و رفته بود و مروارید هنوز تیراندازی میکرد.

کِشتیش! جک دنبال راهی گشت که بره روی مروارید. به طرف یه توپ دوید، اون رو به طرف مروارید گرفت و رفت توش، وقتی توپ شلیک شد. بکت و افرادش از سر راه کنار کشیدن. یک توپ بزرگ از روی اقیانوس شلیک شد و بالای بادبان‌های انداور رو خراب کرد. جک توپ رو گرفته بود و صاف به طرف کشتیش پرواز می‌کرد.

باربوسا، روی مروارید جک رو دید که توی هوا پرواز می‌کنه. یک صدای بلند شکستن چوب اومد، بعد جک روبروش ایستاد. اون کاملاً سالم بود.

جک با خنده پرسید: “دلت برام تنگ شده بود؟” ویل رو دید. دستور داد: “بندازیدش توی زندان.” افرادش ویل رو بردن پایین به زندان ته کشتی. جک با خوشحالی لبخند زد. اون روی کشتیش بود.

در انداور، لرد بکت به بادبان‌های شکسته نگاه کرد. از یک افسر پرسید: “چقدر طول میکشه کشتی تعمیر بشه؟”

یک بادبان دیگه افتاد روی عرشه.

افسر جواب داد: “انداور تا یک مدت طولانی نمیتونه سفر کنه.”

الیزابت در امپرس ایستاد و منتظر سائو فنگ شد.

از خودش پرسید: “ازم چی میخواد؟”

رئیس دزد دریایی به آرومی وارد اتاق شد و تماشاش کرد.

چشم‌ها و پوست الیزابت می‌درخشیدن. اون مثل یک — الهه به نظر می‌رسید. یک لیوان شراب بهش تعارف کرد. الیزابت مضطربانه قبولش کرد.

گفت: “تعجب‌آوره. به خاطر دزدیدن نقشه‌هات منو زندانی نمی‌کنی؟”

سائو فنگ از بالای لبه‌ی لیوان شرابش لبخند زد. “من نمیتونم تو رو زندانی کنم — کالیپسو.”

الیزابت از خودش پرسید: “داره درباره چی حرف میزنه؟” سائو فنگ ادامه داد: “میدونم که کالیپسو تنها اسمت نیست. ولی ما اینطور صدات میکنیم.”

الیزابت پرسید: “ما؟”

“دیوان برترن. ما تو رو در جسم یک زن مخفی کردیم.” الیزابت سعی کرد آروم بمونه. با خودش فکر کرد: “اون فکر میکنه من الهه‌ام.” پرسید: “از من چی میخوای؟”

“عشقت رو، اگه انتخاب کنی به من بدی.”

گفت: “و اگه انتخاب نکنم که تو رو دوست داشته باشم؟”

سائو فنگ گفت: “پس من هم قبول می‌کنم.” اون دستاش رو روی شونه‌هاش گذاشت و اونو بوسید.

الیزابت حیرت‌زده دورش کرد. یهو یک صدای بلند اومد. یک نفر داشت به کشتی حمله می‌کرد. دزدان دریایی به طرف توپ‌ها دویدن. الیزابت می‌تونست تیراندازی‌ها رو از پنجره‌ها ببینه. بعد سائو فنگ رو از وسط دود دید. اون با یک تکه چوب تیز و بلند روی سینه‌اش روی زمین دراز کشیده بود.

داد کشید: “سائو فنگ!”

اون با صدای ضعیف گفت: “اینجا!” اون یک سکه طلا رو از دور گردنش کشید. “اینو بگیر! باید این رو به رئیس برترن بعدی بدم.”

الیزابت متعجب گفت: “من؟”

گفت: “به جای من به شیپرک کاو برو.”

یک صدا از بیرون اتاق فریاد کشید: “کاپیتان!” تای هوآنگ در رو باز کرد. تای هوآنگ داد کشید: “اونا کشتی رو گرفتن! ما نمی‌تونیم -“ وقتی الیزابت رو دید، ساکت شد.

سائو فنگ گفت: “کالیپسو” بعد چشم‌هاش رو بست.

الیزابت به طرف تای هوآنگ برگشت و سکه رو نشونش داد. گفت: “اون منو کاپیتان کرد.”

کاپیتان جدید امپرس اومد روی عرشه. تای هوآنگ پشت سرش بود. الیزابت کسانی که بهشون حمله کرده بودن رو دید. هلندی سرگردان بود.

ملوانان هلندی داشتن می‌دویدن روی امپرس و ملوانانش رو می‌بستن. الیزابت نمی‌تونست دیوی جونز رو ببینه، ولی یهو متوجه دریاسالار نورینگتون شد.

گفت: “جیمز؟”

چشم‌های نورینگتون وقتی اونو دید، از تعجب بزرگ شد. با خوشحالی داد کشید: “الیزابت! شنیدم تو مردی!”

دیوی جونز رسید روی عرشه. با دقت به زندانی‌ها نگاه کرد. پرسید: “کاپیتان‌تون کیه؟”

تای هوآنگ به الیزابت اشاره کرد. الیزابت صاف و بلند ایستاد. چشم‌هاش سرد بودن و احساساتش رو نشون نمیداد.

نورینگتون فکر کرد: “اون حالا دیگه دختر فرماندار نیست. اون واقعاً یک دزد دریایی کاپیتانه.” به طرف سربازانش برگشت. “کشتی رو پشت سرمون میکشیم. ملوانان رو توی زندان هلندی بذارید.” به طرف الیزابت برگشت. “میتونی تو اتاق من بمونی.”

الیزابت مغرورانه گفت: “نه، ممنونم. با افرادم میمونم.”

اون پشت سر دزدهای دریاییش رفت. اونها در یک اتاق کوچیک و سرد داخل کشتی زندانی شدن.

الیزابت یهو به خاطر آورد “پدر ویل، بوتسترپ بیل، روی هلندی کار میکنه. شاید اون بتونه بهمون کمک کنه فرار کنیم.”

به آرومی صدا زد: “بوتسترپ؟ بیل ترنر؟”

یهو یک جفت چشم در سمت چوبی کشتی، کنارش، باز شدن.

یک صدای لرزان گفت: “تو اسم منو میدونی!”

الیزابت پرید روی پاهاش. پس این پدر ویل بود. اون بیشتر چوب بود تا آدم. فقط صورتش تکون میخورد.

گفت: “من پسرت رو میشناسم. ویل ترنر.”

بوتسترپ پرسید: “ویلیام- اون زنده است؟ آهان! و برای نجات من میاد. اون قول داده.”

الیزابت گفت: “بله. ویل زنده است، و میخواد بهت کمک کنه.”

ولی امید از چشم‌های بوتسترپ ناپدید شد. به آرومی گفت: “نه. اون نمیتونه بیاد. اون نمیاد.”

الیزابت گفت: “اون تلاشش رو میکنه. تو پدر اونی.”

بوتسترپ با چشم‌های غمگین بهش نگاه کرد. دزد دریایی پیر گفت: “من تو رو میشناسم. اون دربارت صحبت کرده. تو الیزابتی.”

الیزابت متعجب گفت: “بله.”

بوتسترپ گفت: “ولی نمیتونه منو نجات بده. به خاطر تو نمیتونه. اگه دیوی جونز رو بکشه، مجبوره جاش رو بگیره. تا ابد کاپیتان هلندی میشه. اگه منو نجات بده، تو رو از دست میده.”

الیزابت به آرومی گفت: “بله.”

بوتسترپ شروع به ناپدید شدن در چوب کشتی کرد. “اون منو انتخاب نمی‌کنه. بهش بگو نیاد! خیلی دیر شده.”

چشماش بسته شدن و صورتش حرکت نکرد. حالا دوباره قسمتی از سمت چوبی کشتی شد. پدر ویل رفته بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

The New Pirate Lord

Jack Sparrow was also making an agreement-with Ford Beckett.

“You can have Barbossa,” Jack said. “And Turner. Yes, you can have Turner.”

“And Miss Swann,” Beckett asked.

“The other people on the Pearl will go with me,” Jack answered. “And I’ll take you to Shipwreck Cove. Do we agree?”

Ford Beckett smiled and picked up the Compass. “Jack,” he said, “I have this wonderful Compass. It will point to what I want most.”

“Yes,” Jack said. “And that’s not the Brethren Court, is it?”

“No,” Beckett asked. “Then what is it, Jack?”

“Me,” said Jack. “Dead.”

Beckett opened the Compass. It was pointing at Jack!

“I hate Jack Sparrow,” he thought. “He’s right. The Compass is useless. It won’t take me to Shipwreck Cove.”

Beckett threw the Compass back to Jack. “I’ll kill you First,” he said. “Then the Compass will tell me where Shipwreck Cove is.” Jack spoke quickly, “You’ll arrive at the cove and you won’t get in. You need someone inside to bring the Pirate Lords outside.”

Beckett thought for a minute. “Can you bring them to me?”

“I’m Captain Jack Sparrow,” Jack said. “Do we have an agreement?” He held out his hand. Suddenly, the ship moved to one side. Beckett fell forward, and Jack took his hand.

“Agreed,” Jack cried. He ran to the door as cannonfire shook the Endeavour. Beckett followed close behind him.

On deck they saw many bodies, and smoke coming from the cannon below. The Empress was sailing away and gunfire was still coming from the Pearl.

His ship! Jack looked for a way to get over to the Pearl. He ran to one of the cannon, pointed it toward the Pearl, and climbed inside it. Beckett and his men jumped out of the way as the cannon fired. A big cannonball shot across the ocean, destroying the top of the Endeavour’s sails. Jack was holding the cannonball and he flew straight toward his ship.

On the Pearl, Barbossa saw Jack fly through the air. There was a loud noise of breaking wood, then Jack stood in front of him. He was completely unhurt.

“Did you miss me,” Jack asked, laughing. He saw Will. “Put him in prison,” he commanded. His men took Will down to the prison in the bottom of the ship. Jack smiled happily. He was back on his ship.

On the Endeavour, Lord Beckett looked at his broken sails. “How long will it take to repair the ship,” he asked an officer.

Another sail fell onto the deck.

“The Endeavour won’t sail again for a long time,” the officer replied.

On the Empress, Elizabeth stood and waited for Sao Feng.

“What does he want from me,” she asked herself.

The Pirate Lord came quietly into the room and watched her.

Elizabeth’s eyes and skin shone. She looked – like a goddess. He offered her a glass of wine. She accepted it nervously.

“This is a surprise,” she said. “Aren’t you going to put me in prison for stealing your maps?”

Sao Feng smiled over the edge of his wine glass. “I can’t put you in prison — Calypso.”

“What is he talking about,” Elizabeth asked herself. “I know that Calypso isn’t your only name,” Sao Feng continued. “But it’s what we call you.

“We,” Elizabeth asked.

“The Brethren Court. We hid you in the shape of a woman.” Elizabeth tried to stay calm. “He thinks I’m a goddess,” she thought. She asked, “What do you want from me?”

“Your love, if you choose to give it to me.”

“And if I don’t choose to love you,” she said.

“Then I will accept that, too,” Sao Feng said. He put his hands on her shoulders and kissed her.

Surprised, Elizabeth pushed him away. Suddenly, there was a loud noise. Somebody was attacking the ship. The pirates ran to the cannon. Elizabeth could see the gunfire through the windows. Then, she saw Sao Feng through the smoke. He was lying on the floor, with a long, sharp piece of wood in his chest.

“Sao Feng,” she cried.

“Here,” he said weakly. He pulled a gold coin from around his neck. “Take it! I must give it to the next Brethren Lord.”

“Me,” Elizabeth said, surprised.

“Go to Shipwreck Cove in my place,” he said.

“Captain,” a voice shouted from outside the room. Tai Huang opened the door. “They’ve taken the ship,” Tai Huang cried. “We cannot-“ He stopped when he saw Elizabeth.

“Calypso,” Sao Feng said, then his eyes closed.

Elizabeth turned to Tai Huang and showed him the coin. “He made me captain,” she said.

The new captain of the Empress stepped onto the deck. Tai Huang was close behind her. Elizabeth saw their attacker. It was the Flying Dutchman.

The Dutchman’s sailors were running onto the Empress, and tying up her sailors. Elizabeth couldn’t see Davy Jones, but suddenly she noticed Admiral Norrington.

“James,” she said.

Norrington’s eyes widened with surprise when he saw her. “Elizabeth,” he shouted happily. “I heard you were dead!”

Davy Jones arrived on deck. He looked closely at the prisoners. “Who is your captain,” he asked.

Tai Huang pointed at Elizabeth. Elizabeth stood straight and tall. Her eyes were cold and she didn’t show her feelings.

“She isn’t a governor’s daughter now,” Norrington thought. “She really is a pirate captain.” He turned to his soldiers. “We’ll pull the ship behind us. Put the sailors into the Dutchman’s prison.” He turned to Elizabeth. “You can have my room.”

“No, thank you,” Elizabeth said proudly. “I’ll stay with my men.”

She followed her pirates. They were locked in small, cold rooms deep inside the ship.

“Will’s father, Bootstrap Bill, works on the Dutchman,” Elizabeth suddenly remembered. “Maybe he can help us to escape.”

“Bootstrap,” she called softly. “Bill Turner?”

Suddenly, a pair of eyes opened in the wooden side of the ship next to her.

“You know my name,” said a shaky voice.

Elizabeth jumped to her feet. So this was Will’s father. He was more wood than man. Only his face moved.

“I know your son,” she said. “Will Turner.”

“William - Is he alive,” Bootstrap asked. “Hah! And he’s coming to save me. He promised.”

“Yes,” she said. “Will’s alive, and he wants to help you.”

But the hope was disappearing from Bootstrap’s eyes. “No,” he said quietly. “He can’t come. He won’t come.”

“He’ll try,” Elizabeth said. “You’re his father.”

Bootstrap looked at her with sad eyes. “I know you,” the old pirate said. “He spoke of you. You’re Elizabeth.”

“Yes,” Elizabeth said, surprised.

“Will can’t save me,” Bootstrap said. “He won’t, because of you. If he kills Davy Jones, he’ll have to take his place. He’ll be captain of the Dutchman for ever. If he saves me, he loses you.”

“Yes,” Elizabeth said quietly.

Bootstrap began to disappear into the wood of the ship. “He won’t choose me. Tell him not to come! It’s too late.”

His eyes closed and his face stopped moving. Now he was part of the wooden side of the ship again. Will’s father was gone.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.