خونه‌ای بالای تپه

مجموعه: فیلیپ مارلو - کارآگاه خصوصی / کتاب: خدانگهدار عشق من / فصل 7

خونه‌ای بالای تپه

توضیح مختصر

یک روانپزشک که مارلو به دیدنش رفته بود اونو زد و زندانیش کرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

خونه‌ای بالای تپه

مرد بو میداد. وقتی اومد تو می‌تونستم بوش رو از سمت دیگه دفتر حس کنم. راننده‌ی آقای جولز آمتور. اون یکی از کارت‌های آقای آمتور رو داد بهم، ولی من قبلاً یکیش رو در یک مکان جالب‌تر دیده بودم. اون همچنین صد دلار هم از طرف آقای آمتور داد بهم. جالب بود.

من دفتر رو قفل کردم و مرد من رو به بالای ارتفاعات استیل‌وود برد و در تمام مسیر چراغ‌های راهنما سبز میشدن. بعضی آدم‌ها انقدر خوش‌شانسن.

ما از ورودی درازی که در دو طرف گل‌های قرمز روشن داشت رانندگی کردیم و جلوی یک خونه‌ی دورافتاده و بزرگ درست بالای تپه ایستادیم. مرد در رو برام باز کرد و من پیاده شدم. اون منو به داخل خونه، توی آسانسور، جایی که بوش بدتر از قبل حس میشد، و طبقه‌ی بالا راهنمایی کرد. وقتی رسیدیم و درها باز شدن یه میز اونجا بود که یه زن پشتش نشسته بود. اون صاحب صدای پشت تلفن بود. من صد دلار رو دادم بهش.

“ببخشید، فکر خوبی بود، ولی نمی‌تونم قبولش کنم. قبل از اینکه پولش رو بگیرم، باید بدونم کار چیه.”

اون با سرش تصدیق کرد، بلند شد و دکمه‌ای رو روی دیوار فشار داد. یک در مخفی بدون صدا باز شد و بعد از این که من بدون منشی رفتم داخل، بسته شد. وقتی وارد شدم، هیچ‌کس داخل اتاق تاریک نبود. سی ثانیه اونجا ایستادم و به این فکر کردم که کسی منو زیر نظر داره یا نه.

بعد یه در مخفی دیگه، به آرومی در سمت دیگه اتاق باز شد و یه مرد قد بلند و لاغر و مو صاف با کت و شلوار مشکی سریع اومد داخل و روی صندلی کنار میز، وسط اتاق نشست.

پرسید: “چطور میتونم کمکتون کنم؟” چشماش عمیق و خیلی مشکی بودن، به نظر می‌رسید بدون اینکه منو ببینه داره نگام میکنه، بدون اینکه چیزی احساس کنه.

گفتم: “به نظر فراموش کردید چرا اینجام. به هر حال، من صد دلار رو به منشی‌تون برگردوندم. میخواستم بدونم چرا کارت ویزیت شما دیشب از جیب یه مرد مرده پیدا شده.”

قیافش تغییر نکرد. بعد از یکی دو ثانیه گفت: “چیزهایی هست که من نمی‌دونم و این سوال یکی از اونهاست. هر کسی میتونه یکی از کارت ویزیت‌های من رو برداره.”

من تقریباً حرفش رو باور کردم. تقریباً نه کاملاً. پرسیدم: “پس چرا صد دلار برام فرستادید؟”

اون به سردی گفت: “آقای مارلوی عزیزم، من احمق نیستم. من در یک حرفه‌ی سخت فعالیت دارم که همیشه از طرف دکترهایی که به عنوان روان‌پزشک به کار من اعتقاد ندارن در خطر هستم. دوست دارم بدونم چرا مردم درباره من سوال می‌پرسن؟”

بنابراین من تمام داستان ملاقاتم با ماریوت و قتل ماریوت رو براش توضیح دادم. چیزی در صورتش تغییر نکرد.

بعد فکر دیگه‌ای به ذهنم رسید. پرسیدم: “احیاناً، شما خانم گرایل رو هم میشناسید؟”

می‌شناخت. یک بار به خاطر مشکلی ملاقاتش کرده بود. این چیزیه که من درباره این شغل خوشم میاد - هر کسی می‌تونه هر کسی رو بشناسه. ماریوت، گرایل و حالا آمتور. من اونجا نشسته بودم و از خودم راضی بودم که یهو برق رفت. اتاق مثل مرگ تاریک شد.

صندلی رو با پام به پشت هل دادم و ایستادم، ولی فایده‌ای نداشت. خیلی کند بودم. قبل از اینکه از گلوم بگیره و رو هوا بلندم کنه، بوی مرد رو پشت سرم حس کردم. نمی‌تونستم نفس بکشم. تنها فایدش این بود که دیگه بوش رو حس نمی‌کردم.

صدایی به نرمی گفت: “بذار کمی نفس بکشه.”

انگشت‌های دور گلوم کمی شل شدن و سعی کردم خودمو از شر انگشت‌ها خلاص کنم تا درست به موقع با یه چیز محکم بزنن تو دهنم. طعم خون رو تو دهنم حس کردم. صدا گفت: “بذار رو پاهاش بایسته. مرد احمق. فکر کنم حالا میتونه خودش بایسته.”

دوباره برق اومد و بازوها ولم کردن. من ایستادم و سرم رو تکون دادم و سعی کردم درست فکر کنم. بعد با هر چیزی که تو دست راستم داشتم لبخند روی صورت آمتور رو از بین بردم. زیاد بد نبود. صاف زدم رو لبخندش که وسط صورتش بود. آمتور تعجب کرده بود، خیلی عصبانی بود و دردش گرفته بود. ناگهان، یه تفنگ تو دستش بود.

بهم اشاره کرد و گفت: “بشین، احمق.” از دماغش خون میومد. نزدیک میز نشستم.

یهو، همه چیز تو مغزم سیاه شد. شاید همون‌طور به خواب رفته بودم، در حالیکه اون مرد کثیف با کت و شلوار مشکی تفنگش رو به سمتم نشانه گرفته بود. وقتی بعدها بهش فکر کردم، زیاد هم مطمئن نبودم.

وقتی بیدار شدم تو یه اتاق کوچیک با دیوارهای سفید و بدون پنجره بودم. حس می‌کردم یکی پریده رو گلوم و نمی‌تونستم واضح ببینم. مثل این بود که جلوی چشم‌هام رو دود گرفته و اتاق رو پر کرده. من روی تخت بودم. وقایع رو به خاطر میاوردم: آمتور و مردی که بو میداد، شکستن دماغ آمتور. که باعث شد حس بهتری داشته باشم. ولی بعد حتما نوعی دارم بهم دادن تا بیهوش بشم یا کاری کنن که حرف بزنم و حالا در به هوش اومدن مشکل داشتم.

روی تخت نشستم و پاهام رو گذاشتم رو زمین. شروع به قدم زدن به طرف دیگه اتاق کوچیک کردم. آسون نبود. مثل این بود که زیادی الکل خوردم. ولی دود کم کم از جلوی چشم‌هام از بین رفت. در اطراف اتاق راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم در حالیکه زانوهام میلرزید ولی مغزم هر لحظه روشن‌تر میشد.

یه شیشه ویسکی روی یه میز کوچیک تو یه گوشه‌ی اتاق بود، ولی بوی عجیبی میداد، شاید داروی بیشتری توش بود، بنابراین نخوردمش. ولی می‌تونستم جور دیگه‌ای ازش استفاده کنم. برش داشتم، به طرف در رفتم و فریاد کشیدم: “آتیش! آتیش!” قدم‌هایی بدو اومدن، کلید رفت تو جاقفلی، و در باز شد. وقتی وارد اتاق شد صاف به یک طرف دیوار چسبیده بودم و با بطری زدمش- یه مرد قوی و کوتاه قد که طول و عرضش با هم برابر بود، با یه کت سفید. شاید، یه روانپزشک مهربون دیگه بود. در حالی که بوی ویسکی عجیبی میداد و تیکه‌های شکسته‌ی شیشه روش ریخته بودن، روی کف زمین از حال رفته بود. جیب‌هاش رو گشتم و کلیدها و برداشتم، بعد با کت سفیدش بستمش به تخت. یکی از کلیدهاش قفسه‌ای که کنج اتاق بود رو باز کرد و همه‌ی لباس‌هام و همچنین تفنگم اون تو بود. ولی یه نفر با مهربونی تمام همه‌ی فشنگ‌هاش رو درآورده بود.

مرد رو تو اتاق زندانی کردم و به آرومی از روی فرش رد شدم و به سکوت توی خونه گوش دادم و تفنگ خالی رو جلوم گرفته بودم. درست روبروم یه در باز بود و چراغش روشن بود. صدای سرفه یه مرد رو شنیدم. خیلی با دقت داخل اتاق رو نگاه کردم. اون داشت روزنامه میخوند. فقط می‌تونستم یه طرف صورتش رو ببینم - به اصلاح نیاز داشت. ولی آقای موس مولی که تو این مکان، حالا هر جایی که بود، قایم شده بود، اوقات خوش و راحتی داشت. وقتش بود که سریع از اونجا فاصله بگیرم و برم، بنابراین اونو اونجا گذاشتم و به آرومی حرکت کردم.

در خونه خالی به آرومی حرکت کردم، از کنار اتاق‌هایی با دیوارهای سفید و قوطی‌های دارو و میزهایی فلزی که روشون ابزارآلات داشتن رد شدم. ساعت رو دیدم که اعلام میکرد تقریباً نیمه شبه ولی هیچ کدوم از آدم‌های دوست‌داشتنی که تو اون مکان کار میکردن رو ندیدم. در آخر به در جلوی خونه رسیدم. در قفل نبود. ازش رد شدم.

شبی خنک و بدون ماه بود. خونه، در نبش خیابون بود. رو تابلو نوشته بود خیابان دسکانسو. تا جایی که میتونستم سریع راه رفتم و به صدای آژیر ماشین پلیسی که میومد تا منو برگردونه اونجا گوش دادم، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.

می‌دونستم نزدیک آدرس آپارتمان ان ریوردان در خیابان ۲۵ پلاک ۸۱۹ هستم. از خیابون‌‌ها به طرف اون آدرس رفتم و متوجه شدم که هنوز تفنگم رو تو دستم نگه داشتم. سریع گذاشتمش تو جیبم و به راه رفتن ادامه دادم. هوای تازه کمک کرد تا حالم بهتر بشه.

چراغ روی پلاک ۸۱۹ ثابت بود، بنابراین زنگ در رو زدم. صدایی از پشت در گفت: “کیه؟”

“مارلو.”

در باز شد و ان ریوردان ایستاد و بهم نگاه کرد. چشماش گشاد شدن و ترسید.

اون داد زد: “خدای من! تو مثل روح میمونی.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

The House on the Hill

The man smelled. I could smell him from the other side of my office when he came in. Mr Jules Amthor’s driver. He gave me one of Mr Amthor’s cards, but I had seen one before - in a more interesting place. He also gave me a hundred dollars, from Mr Amthor. That was interesting.

I locked the office and the man drove me over to Stillwood Heights, getting green lights all the way. Some guys are lucky like that.

We drove up a long driveway with bright red flowers down the sides and stopped in front of a large lonely house right on top of the hill. The man opened the door for me and I got out. He led me into the house, into a lift where his smell was even worse than before, and up. There was a desk with a woman behind it when we stopped and the doors opened. She was the owner of the voice on the telephone. I gave her the hundred dollars.

‘Sorry, it was a nice thought but I can’t take this. I have to know what the job is before I take any money for it.’

She nodded, stood up and pressed a button on the wall. A hidden door opened noiselessly and closed again after I had gone through it without her. There was nobody in the dark room I was now in. I stood for thirty seconds wondering if someone was watching me.

Then another door opened quietly on the other side of the room, and a tall, thin, straight man in a black suit walked in quickly and sat down on a chair by a table in the middle of the room.

‘How can I help you,’ he asked. His eyes, deep and very black, seemed to look at me without seeing me, without feeling anything.

‘You seem to forget why I came,’ I said. ‘By the way, I gave that hundred dollars back to your secretary. I wanted to know why your card was found in the pocket of a dead man last night.’

His face didn’t change. ‘There are things I do not know,’ he said after a second or two, ‘and this is one of them. Anybody can take one of my cards.’

I almost believed him. Almost, but not quite. ‘Then why did you send me a hundred dollars,’ I asked.

‘My dear Mr Marlowe,’ he said coldly, ‘I am not a fool. I am in a difficult business, always in danger from doctors who do not believe in my work as a psychiatrist. I like to know why people are asking questions about me.’

So I told him the whole story of my meeting with Marriott and about Marriott’s murder. Nothing changed in his face.

Then I had another idea. I asked: ‘Do you know a Mrs Grayle too, by any chance?’

He did. She had seen him about some problem once. That’s what I liked about this job - everyone knew everyone. Marriott, Grayle and now Amthor. I was sitting there feeling pleased with myself when suddenly all the lights went out. The room was as dark as death.

I kicked my chair back and stood up, but it was no good. I was too slow. I smelled the man behind me just before he took me by the throat and lifted me into the air. I stopped breathing. The only good thing about that was that I couldn’t smell him anymore.

A voice said softly: ‘Let him breathe - a little.’

The fingers round my throat loosened and I fought my way free from them just in time for something hard to hit me on the mouth. I tasted blood. The voice said: ‘Get him on his feet. Stupid man. I think he can stand on his own now.’

The lights went on again and the arms dropped away. I stood, shaking my head, trying to think straight. Then I went for the smile on Amthor’s face with everything I had in my right arm. It wasn’t too bad. I hit the smile straight in the middle. Amthor looked surprised, very angry, and hurt. Suddenly there was a gun in his hand.

‘Sit down, fool,’ he said, pointing it at me. Blood was coming out of his nose. I sat down near the table.

Suddenly, everything in my head went black. Maybe I went to sleep just like that, with the nasty thin man in the black suit pointing his gun at me. I wasn’t too sure when I thought about it later.

When I woke up, I was in a small room with white walls and no window. My throat felt as if someone had jumped on it and I couldn’t see clearly. It was as if there was smoke in front of my eyes, filling the room. I was in a bed. I began to remember things: Amthor and the man who smelled, breaking Amthor’s nose. That made me feel better. But then they must have given me some sort of drug to knock me out, or to make me talk, and now I was having a hard time coming out of it.

I sat up on the bed and put my feet on the floor. I started to walk across the little room. It wasn’t easy. It was as if I had drunk too much. But slowly the smoke started to clear from in front of my eyes. I walked and walked and walked round the room, with my knees shaking but my head getting clearer all the time.

There was a bottle of whisky on a small table in one corner but it smelled funny, more drugs in it maybe, so I didn’t take a drink. But I could use it another way. I picked it up, went over to the door and shouted ‘Fire! Fire!’ Steps came running, a key was pushed into the lock and the door jumped open. I was flat against the wall to one side and I hit him with the bottle as he came in - a small, square, strong man in a white coat. Another friendly psychiatrist, maybe. He was out cold on the floor, with funny-smelling whisky and pieces of broken bottle all over him. I went through his pockets and took his keys, then I tied him to the bed with his white coat. One of his keys opened the cupboard in the corner of the room and all my clothes were in there. So was my gun, but someone had kindly taken all the bullets out of it.

I locked the man in the room and went quietly across the carpet, listening to the silence of the house and holding the empty gun in front of me. There was an open door, with a light on in the room, just in front of me. I heard a man cough. Very carefully I looked into the room. He was reading a newspaper. I could only see the side of his face - he needed a shave. But Mr Moose Malloy was having a nice comfortable time hiding in this place, wherever it was. It was time for me to get out, though, to go far away, fast, so I left him there and moved quietly on.

I walked on quietly through the empty house, past rooms with white walls and medicine bottles and metal tables with instruments on them. I saw a clock which told me it was almost midnight but I didn’t meet any of the lovely people who worked in the place. At last, I came to the front door. It wasn’t locked. I walked out into the night.

It was a cool night, no moon. The house was on the corner of a street. The sign said Descanso Street. I started to walk as fast as I could, listening for the scream of police cars coming to take me back there, but nothing happened.

I knew I was somewhere near the address Anne Riordan had told me for her apartment, at 819 25th Street. I worked my way across the streets towards it, and then realized I was still holding my gun in my hand. I put it away fast and kept on walking. The fresh air helped; I started to feel a bit better.

The light was still on at number 819, so I rang the bell. A voice from behind the door said: ‘Who is it?’

‘Marlowe.’

The door opened and Anne Riordan stood there looking at me. Her eyes went wide and frightened.

‘My God,’ she cried. ‘You look like a ghost.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.