فصل پنجم

توضیح مختصر

آنگوس به مادرش میگه سوزی می‌خواد بیاد و مدتی بمونه و مادرش موافقت می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

وقتی آنگوس بیدار شد و آسمون آبی بی‌نظیر رو بیرون پنجره‌اش دید، میتونست مکلود و اینکه پسرهاش چه احساسی داشتن رو فراموش کنه.

لحظه‌ای دراز کشید و به پدر خودش و دوران کودکیش در هاریس فکر کرد.

رشته‌ی افکارش با صدای گوشیش بریده شد.

سوزی براش پیام فرستاده بود “فراموش نکن از مادرت بپرسی!

با عشق، اس.”

لحظه‌ای لرزش عصبی زودگذر احساس کرد، ولی بعد با عجله از تخت بیرون اومد تا قبل از اینکه جسارتش رو از دست بده از مادرش بپرسه سوزی می‌تونه بیاد بمونه یا نه.

می‌دونست مادرش نه نمیگه، ولی مشتاق‌تر از اونی بود که انتظار داشت.

انگار که هر روز دوست‌دخترهای پسرهاش رو دعوت میکنه، گفت: “قدمش روی چشم، می‌خوام باهاش آشنا بشم.

حالا برنامه‌ی امروزت چیه؟

به دیدن استورات مکلود بیچاره میری؟”

“بله، فکر کردم برم اونجا.”

“خب، عوض من هم بهش تسلیت بگو.

پدرش مرد خوبی بود.”

آنگوس تصدیق کرد و رفت که آماده بشه.

تقریباً ده و نیم بود که آنگوس خونه‌ی گرم و نرم رو ترک کرد که بره بیرون توی هوای خنک.

وقتی آفتاب به صورتش خورد لبخند زد و دست در جیب راهی خونه‌ی مکلودها شد و سریع‌ترین مسیر از داخل دهکده رو در پیش گرفت.

پاکوبان که از جلو گاراژ -که اون روز صبح هنوز بسته بود- رد میشد، دور شدن ماشین استفن رو شب قبل به خاطر آورد و سعی کرد از ارتباط بین اون و مارک مکنزی سر در بیاره.

میتونست کاملاً معصومانه باشه، ولی چیزی در مکالمه‌شون اشکال‌دار به نظر می‌رسید.

وقتی آخرین خونه‌های دهکده با سرازیری تپه‌ها ادغام می‌شدن و اون با چند تا گوسفند رو سیاه به عنوان همراه تنها شده بود، به خاطر آورد صدای یک نفر رو در میکده شنیده بود که می‌گفت مارک در اکتبر از لندن برگشته.

رفته اونجا تا یه زندگی جدید برای خودش بسازه، ولی اوضاع تماماً بد پیش رفته بود.

استفن در لندن زندگی کرده بود، ولی با توجه به اندازه‌ی شهر بعید به نظر می‌رسید دو تا پسر اهل تاربتِ هاریس اونجا به هم برخورد کرده باشن.

حواسش به قدری با این افکار پرت شده بود که متوجه نشد ابرها در فاصله دور پدیدار شدن، و وقتی به بالای تپّه رسید قابل رویت بودن.

برای یک ناظر بدون تجربه ابرهای بی‌ضرری به نظر می‌رسیدن: ابرهای سفید پف پفی در فاصله‌ای دور، ولی یک فرد محلی میدونست که نشانگر هوای طوفانی هستن.

هنوز غرق در افکار و سر رو به پایین در امتداد مسیر ماشین‌روی مکلودها می‌رفت که تقریباً خورد به استفن مکلود.

صورت استفن سفید بود و چشم‌هاش نشانی از بی‌خوابی شبانه داشتن.

اول اون صحبت کرد: “استوارت رفته بیرون، گفت به پناهگاه دزدان دریایی میره.”

آنگوس با این اسم بچه‌گانه خنده‌اش گرفت: “ممنونم، ببینم می‌تونم پیداش کنم!

یا فکر می‌کنی میخواد تنها باشه؟”

“نه، نه، مطمئنم از مصاحبت کسی خشنود میشه.

کمی از راه رو باهات میام.”

آنگوس با سرش گفت باشه و دو تا مرد هم‌قدم شدن.

آنگوس بعد از لحظه‌ای دوباره صحبت کرد “درباره پدرت واقعاً متأسفم.”

از اونجایی که استفن رو خوب نمی‌شناخت، مطمئن نبود دیگه چی باید اضافه کنه.

“ممنونم. فقط از اینکه تونستم اینجا باشم خوشحالم.”

آنگوس دوباره سرش رو تکون داد، ولی گیج شده بود: دکتر نگفته بود فقط استوارت کنار بستر پدرش بود؟

منظور استفن این بود که از خونه بودن خوشحاله و اینکه در لندن نبود؟”

استفن به صحبت ادامه داد: “از اینکه تمام این مدت اینجا نبودم احساس بدی دارم.

من پسر خوبی نبودم ولی قصد داشتم حالا این موضوع رو عوض کنم.”

آنگوس به این فکر کرد که منظورش از این حرف‌ها چیه، ولی ساکت موند.

در تقاطع با هم دست دادن و راهشون رو از هم جدا کردن.

آنگوس به سرعت در مسیر ساحل کوچیکی که وقتی بچه بودن بازی میکردن رفت و امیدوار بود استوارت هنوز اونجا باشه.

از تخت سنگ‌ها بالا رفت تا به ساحل برسه و دید که کسی اونجا نیست.

دریای وحشی و خاکستری به ماسه و تخته سنگ‌ها می‌کوبید.

آنگوس لرزید و برای اولین بار متوجه شد که آفتاب ناپدید شده و جاش رو به ابرهای جیوه‌ای رنگ داده.

نشست و یک فلاکس چای و یک ساندویچ له شده بیرون آورد.

وقتی نشسته بود و می‌خورد به این فکر کرد که چی کار کنه.

از اینکه استوارت رو پیدا نکرده بود ناامید شده بود، و لحظه‌ای فکر کرد شاید استفن عمدی اونو به مسیری اشتباه فرستاده.

این فکر رو پارانویا تلقی کرد و کنار گذاشت و سریع اسنکش رو تموم کرد.

یک راه میانبر به خونه از امتداد صخره‌ها می‌شناخت.

صخره‌ها حفاظت خوبی در مقابل هوا ارائه نمیدادن، ولی راه رو یک ساعتی کوتاه‌تر می‌کرد.

در حالی که گزینه‌هاش رو سبک و سنگین می‌کرد، تصمیم گرفت ریسک کنه و از میانبر بره- هنوز هم اگه لازم میشد میتونست به جاده برگرده.

دوباره از تخته سنگ‌ها بالا رفت و راهی تاربت شد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

As Angus awoke to find a perfect blue sky outside his window, he could almost forget about Alan McLeod and how his sons must be feeling.

He lay a moment thinking about his own dad and his childhood on Harris.

This train of thought was interrupted by a beep from his phone.

Susie had sent a message: ‘Don’t forget to ask your mum!

Luv S’.

He felt a momentary flutter of nerves, but then hurried out of bed, so he could ask his mum if Susie could stay, before he chickened out.

He had known his mum wouldn’t say no, but she was more enthusiastic than he’d expected.

“Of course she’s welcome, I’d like to meet her,” she said as if he invited girlfriends home every day.

“Now what are your plans for the day?

Are you going to visit poor Stuart McLeod?”

“Yes, I thought I’d walk up there.”

“Well, give him my condolences.

His father was a good man.”

Angus acknowledged this and left to get ready.

It was about half past ten when Angus left the cosy bungalow for the crisp air outside.

He smiled as the sun hit his face and set off to the McLeods’ hands in pockets, taking the quickest route through the village.

Tramping past the garage - still closed that morning - he remembered Stephen’s car driving away the previous night and he tried to work out a connection between him and Mark Mackenzie.

It could be entirely innocent, but something about their exchange hadn’t seemed quite right.

As the last of the village houses merged into the rolling hillsides and he was alone with only a few blackfaced sheep for company, he remembered overhearing someone in the pub say that Mark had returned from London in October.

He’d gone there to set up a new life for himself but it had all gone wrong.

Stephen lived in London, but knowing the size of the city it seemed unlikely that two lads from Tarbert on Harris had bumped into each other there.

He was so distracted by these thoughts that he didn’t notice the clouds appearing in the distance, visible as he reached the top of a hill.

To an inexperienced observer they looked harmless: fluffy white clouds far away, but a local would know that they heralded stormy weather.

Still deep in thought he walked along the McLeod’s driveway with his head down and almost collided with Stephen McLeod.

Stephen’s face was grey and his eyes showed signs of a sleepless night.

He spoke first: “Stuart’s already gone out, said he was heading to Pirates’ Cove.”

Angus almost smiled at this childhood name: “Thanks, I’ll see if I can find him.

Or do you think he wants to be alone?”

“No, no, I’m sure he’d be pleased with the company.

I’ll walk with you a bit of the way.”

Angus nodded and the two men fell into step.

After a moment Angus spoke again, “I’m really sorry about your dad.”

Not knowing Stephen so well he wasn’t sure what else to add.

“Thanks. I’m just glad I could be there.”

Angus nodded again but was confused: hadn’t the doctor said that only Stuart was at his father’s bedside?

Did Stephen just mean he glad he was at home and not in London?

Stephen continued talking: “I feel bad about being away all this time.

I wasn’t a good son but I intend to change that now.”

Angus wondered what he meant by that, but kept quiet.

At the crossroads they shook hands and parted ways.

Angus hurried in the direction of the small beach that they had played on as kids, hoping to find Stuart still be there.

Clambering over rocks to get to the beach, he found it deserted.

The sea, wild and grey, pounded on the sand and rocks.

Angus shivered and noticed for the first time that the sun had disappeared and been replaced by mercury-coloured clouds.

He sat down and pulled out a Thermos of tea and a squashed sandwich.

While he was eating he pondered what to do.

He was frustrated that he hadn’t found Stuart, and for a moment wondered if Stephen had deliberately sent him the wrong way.

Dismissing that thought as paranoia, he quickly finished his snack.

He knew a shortcut home along the cliffs.

It wouldn’t offer much protection from the weather but would shorten the walk by an hour.

Weighing up his options he decided to risk the shortcut: he could still return to the road if need be.

He climbed back up the rocks and set off in the direction of Tarbert.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.